قصه ی اروند ، قصه ی عشق است . این قصه کمر واژه هایم را می شکند . واژه کم می آورم وقتی می خواهم از عشق بنویسم …
قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز ورای حدّ تقریرست شرح آرزومندی
بدجوری توی این کلمه ها گیر کرده ام … انقدر که مجبورم دست به دامن این سه نقطه ها بشوم ، تا همه ی حرف هایی که من نمی توانم بگوم را برایت تصویر کنند …
اروند خیلی حرف ها برای گفتن دارد … اروند غزل عشق می سراید برای دل های مجنون … نگاهش یادم می آورد که یاران عاشقی را تمام کردند و ما هنوز اندر خم همان یک کوچه مانده ایم … همان یک کوچه که اسمش را گذاشته اند زندگی … انقدر گیر کرده ایم توی این کوچه که یادمان رفته از خاک تا افلاک فقط یک قدم است … یادمان رفته که هنوز هم می توان آسمانی شد … هنوز هم می توان شهید شد ، دل را باید صاف کرد … *
*یه نوشته ی قدیمی