یکی از بهترین نقاط سفر،
ایستگاه صلواتی بود!
شاید اگر سال های گذشته بود، حوصله ام نمی شد پیاده شوم.
اما امسال دیگر قدر ایستگاه صلواتی شهدا را خوب می دانم.
امسال دیگر 9 دی دیده ام.
پیاده شدیم و شربت شهدا رو خوردیم.
انصافا به هزار قهوه ی ترک و نوشیدنی اعیانی شرف داشت.
یکی می گفت بچه ها نصفه نخورید جانباز می شید.
یکی می گفت نه مفقودالاثر می شید.
یکی می گفت اسیر نشی بگو یاحسین.
هوای خوزستان بوی جنگ می داد.
علیرضا انگار که چیزی به ذهنش خورده باشد.
نوت بوک من را بدست گرفته بود از اتوبوس بیرون دوید؛
بچه ها بیایید کنار این ضدهوایی.
همه جمع شدیم و علیرضا اشاره به نوت بوک من شروع کرد.
بچه ها امروز سلاح ما این است...
شاید قبل تر کسی ابا می کرد از اینکه بگوید کاروانمان را بردند جایی در ایستگاه صلواتی، چایی دادند، شربت دادند، ساندیس دادند.
همین! مال هیچکس نیست!