سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   نمی فهمم !
   نوشته شده توسط :مهدیه در 88/12/26 - 9:38 ع

اگر دو سال پیش بود ، یا نه ! اگر حتی یک سال قبل بود ، برایت از جاذبه ی خاک می نوشتم  و می گفتم که خاک این سرزمین چه معجزه ها که نمی کند ... برایت می گفتم که اینجا عشق قسمت می کنند ... می گفتم که اینجا آسمانی می شوی و مجنون و شیدا ... اگر یک سال پیش بود حتما می نوشتم که اینجا را باید با دلت حس کنی ، بفهمی ، نفس بکشی ...
حالا ولی فرق دارد ! من با دلم نرفتم ... من نفهمیدم این ها که می نشینند روی این خاک و بلند بلند گریه می کنند ، چه دیده اند ؟! من نفهمیدم دختر جوانی که خاک را بو میکرد و خدا را فریاد می زد ، چه می خواست ؟! ... من نفهمیدم اویی که روی خاک طلاییه ، همانجا که بهش می گویند سه راهی شهادت نشسته بود و به دور دست ها نگاه می کرد ، برای چه اشک می ریخت ؟! خیلی چیزها را نفهمیدم ...
هنوز هم خیلی حرف ها را نمی فهمم ...





  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       سنگر گرفته ای رفیق ... ؟
       نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/26 - 1:57 ع

    زمزمه های سید اهل قلم در فضا پیچیده بود ، صدایش رسا و زنده بود .

    چه می گویم تعجب ندارد ، شهیدان زنده اند ، این است دلیل آنکه صدای او به گوش دل می رسد و صدای من و امثال من سالهاست که گوش مرده هایی همچون خودم را پر کرده است .

    اروند بود آنجا

    عبور از آن معبر ها ناخودآگاه تو را به سکوتی فرا می خواند
    نه بگذار بهتر بگویم باید سکوت می کردی تا می شنیدی آنچه به دلت سرازیر می شد

    جلوتر نمایشگاهی بود از کتاب

    و من هم که سابقه ای خراب ، تنها چیزی که نمی توانستم در مقابلش مقاومت کنم خرید کتاب بود .

    مملو بود از کتاب هایی که مدت ها به دنبالش بودم

    تشنه ای به آب رسیده بود گویا ...!

    تا آنجا که جیبمان اجازه می داد خود را سیراب نمودیم .

    اما این سیرابی موجب شد از گروه جدا شوم و در واقع آنها را گم کردم ، هرچه گشتم اثری از آنها نبود که نبود .

    کنار اروند رود نشستم تا کمی تماشایش کنم ، جمعی آنطرف تر نشسته بودند راوی ِ روحانی برای آنها صحبت می کرد حرفهایش به دلم نشست به جمعشان پیوستم .

    .

    .

    می گفت : عزیز ِ دل من این خاک ها که می بینی این جبهه ای که تو می نامی اش ، امتحانش را در جنگ پس داده ، اینجا دیگر جنگ نیست جنگ اینجا تمام شده است . جنگ امروز تو در شهر است تو باید در آن هیاهو و شلوغی پیروز میدان شوی تو باید آنجا بجنگی ، اینجا پشت جبهه توست تا می توانی اینجا خودت را تجهیز کن و مجهز باش ، یا علی گو برخیز و بسوی جبهه ی خودت .

    .

    .

    .

    می گفت : هیچگاه امام به آنان نگفت نماز اول وقتتان فراموش نشود ، مراقب چشمانتان باشید مبادا به نامحرم چشم بدوزید و  سفارش های دیگر که من ِ بیچاره هنوز در تک تکشان گیرم .

    امام به آنان گفت : «جنگ ما جنگ عقیده است ، و جغرافیا و مرز نمی شناسد و ما باید در جنگ اعتقادیمان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازیم... و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند... ما می گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.»

    شنیده ای گویند چونکه صد آید نود هم پیش ماست امام آنان را برای یاوری از مولایمان آماده می کرد پس بی دلیل نیست آنان که رفتند اینگونه پر آوازه اند و اینچنین به مقام ِ والای شهادت رسیدند .

    دیگر برای آنان انجام واجبات و ترک محرمات و ... دشوار نبود چونکه آنان خود را در محضر مولایشان می دیدند و برای لحظه ی ظهورش آماده می شدند .

    این است مشکل نرسیدن ما ، باید در حضورش باشیم تا به محضرش ره یابیم .




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       سپاس
       نوشته شده توسط :عنابستانی در 88/12/26 - 12:5 ع



    درست است که انتقاداتی به اردو وارد هست اما خداییش باید از مسئول اردو یک تشکر درست و حسابی کرد که با همه‌ی دست‌تنهاییش، اردو را برگزار کرد.
    من شاهد بودم برای هماهنگی کارها و مخصوصا راوی فراری چقدر تماس گرفت با اینجا و اونجا!




    ... نظر ...

       اول...دوکوهه
       نوشته شده توسط :سید یاسر در 88/12/26 - 11:44 ص

    از اونجایی که چند نفر انصراف داده بودن، بنا شد هر کدوم روی دو تا صندلی کش بیاییم...به حمد لله راوی هم پیچونده بود و مدیر کاروان(زید عزه) هم وقف خواهران شده بود و همه چی آماده بود که در طول مسیر بدون اتلاف وقت بخوابیم. خلاصه راه افتادیم...
    اول: دوکوهه
    دوکوهه ای که به نظر این زائر کوچک، بدون حسینیه ی تخریبش محلی از اعراب ندارد. خود دوکوهه فضای با نشاطی داشت. جوونای جورواجور...از بچه حزب اللهی های ریشو تا گانگسترهای گرما زده شده...از دانشجویان و طلاب مامانی تا داش مشتی های اهل سیبیل...که وجه اشتراک تمام اینا چفیه ی روی دوششان بود...شخصا دوست داشتم مدتی اونجا بمانم و با همشون یه گپ مفصلی داشته باشم...اون شب، صدقه سر گفتگو با یکی از دوستان با سیما آشنا شدم...گاهی اوقات آدم مجبور می شه تو دوکوهه هم برای شنیدن بعضی مزخرفات، دو نخ سیما رو هم تحمل کنه...!(آخوند نباید در هیچ چارچوبی بگنجد!)...خلاصه غیر از فسق و فجور، زدیم به دل بیابان و حسینیه تخریب و اشک تمساح و توبه و قول و قرار و وعده و وعید که شهدا ما آدم میشیم...

    - دوکوهه السلام ای خانه ی عشق...!


    علی علی...




    ... نظر ...

       به دنبال محمل، سبکتر قدم زن..
       نوشته شده توسط :حاج جمال در 88/12/26 - 12:56 ص

    بسم الله
    سه راهی شهادت را یادم نمی رود، آنجا که کسی روایت می کرد که می گفت 20 و چند سال است که از جنگ گذشته و این اولین بار است که او توانسته بیاید.
    20 و چند سال از عمرمان گذشته و فرقمان با او چیست؟
    او دیده و نیامده  و ما آمدیم و ندیدیم!
    تمت و لله الحمد



  • کلمات کلیدی : دچار
  • ... نظر ...

       گزارش تصویری - عکاسان از نگاه دوربین
       نوشته شده توسط :حاج محمد در 88/12/26 - 12:50 ص

    تصاویر : سید یاسر . حاج محمد . خانم شکارچی و آقای عنابستانی

    11.jpg

    12.jpg


    10.jpg


    14.jpg


    18.jpg


    19.jpg


    17.jpg


    16.jpg




    ... نظر ...

       پنج ساله خودم را شناختم!
       نوشته شده توسط :طلبه‌ها ونوسی در 88/12/25 - 9:9 ع

    وقتی باخبر شدن من هم رفتنی هستم (دلتان را خوش نکنید، ان دنیا را نمی گویم، همین اردوی جنوب منظورم است) سفارشات شروع شد . برای سه چهار جا باید در مورد برگزاری این اردو مطلب می نوشتم، هم خاطره و هم گزارش!

    خب جناب مدیر این نوشته ها را قبول دارند برای دادن فلش ها؟ :دی

    ما که از اول اردو و نا گفته هایش حرف زیاد داریم، ولی حق گفتنش را نداریم، ولی تا  دلتان بخواهد خاطره شیرین از خود اردو برایتان داریم که بگوییم...

    امسال یک خانواده وبلاگ نویس هم همسفر ما بودند، هم پدر و مادر، و هم دختر شیرین زبانشان کوثر پنج ساله!

    شبی آخری که از محمود وند به سمت دو کوهه می رفتیم، یک حاج اقایی از آنجا به عنوان روایت گر ما را همراهی کرد، بنده خدا دوساعتی حرف زد!
    بین صحبت هایش گفت : "من بیست سال است که حوزه درس میخوانم، شش سالی هم در دانشگاه خواندم، ولی هنوز خودم را پیدا نکردم"
    در همین بین بود که کوثر دستش را بلند کرد و گفت :" حاج آقا من پنج ساله خودم رو پیدا کردم!"
    همه زدیم زیر خنده...
    حاج آقا هم گفت :" ما یه شکلات بهش دادیم دهنش بسته بشه، بلبل زبون تر شد!"





  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       کی فکرشو میکرد ..؟!
       نوشته شده توسط :مخ تش در 88/12/25 - 8:25 ع


    بالاخره اومدم ! چه اومدنی !!

    وسطه پیچ و واپیچه زندگی ُ تاب و تب کنکور !

    واسه نرفتن دلیل و بهونه زیاد داشتم اما دلمم پر میزد واسه رفتن ! تاریخ اولیه اردو رو که دیدم مطمئن شدم امسال ساله من نیس ! بدترین تاریخی که میتونست باشه، همون بود !!

    " نطلبیدن " چی بود؟! حقّم بود !!

    با خودم درگیر شده بودم !

      "... گــیریم جور شد اصلاً ! بااین همه بدقولی و بی معرفتی با چه رویی میخوای پاشی بری ؟!

    اصلاً تو این همه رفتی ! تغییری کردی ؟! جز یه عالمه قول که بعده یه مدت یادت رفته و در گیره همه ی گیرای زندگیت شدی !  بذار یه سال هم یکی به جای تو بره که تا حالا اون طرفا نرفته و اونجاها رو ندیده ! واسه چی جا تنگ میکنی؟! ..."

    هیچ خبری هم از همسفرای سال های قبل نبود ! پارسال این موقع ها بارون اس ام اس بود که می بارید :
    امسال چی کاره ای؟
    میبینیمت؟
    تنها نیای با مخ تش بیا !
    هر که دارد هوس کرب و بلا ...

    اما امسال هیچ خبری نبود ! سکوته اونا بیشتر حالمو میگرفت !

    چهار روزه تموم با خودم و خدا کلنجار رفتم ! از خودم بدم اومده بود !!

    هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای رو که تو اوجه نا اُمیدی از رفتن این جمله رو خوندم  : " انگار شهدا دعوتتون کردن. تاریخ سفر نوزدهم تا بیست و چهارم اسفند افتاد ! "

    دلم هُّری ریخت پایین ! انگار دنیا رو بهم داده بودن ! بهترین روزا و بهترین تاریخ ! از خوشحالی گیج میزدم ! از روی ناباوری تا ساعتهای آخر قبل رفتن هنو ساکمو نبسته بودم !

    صبح روز نوزدهم شرمنده ی مرامِ شهدا راه افتادیم سمته ایستگاه حرم مطهر ! گویا بر خلافه تصوّرم امسال ساله من بود !! هر چند شروع و ادامه ی خوبی نداشت ولی انگاری قراره خوب تموم بشه !

    از لحظه ی حرکتم هیچ چیزی رنگ و بوی اردوهای سال قبل و نداشت ! (مخصوصاً اردوی 2 که تکرار نشدنیه ! )
     از اجازه دادن بابام برای حرکت بگیـــــــــــر تا نشریه ی توراهی ساندیس و هماهنگ بودن بچه ها ! حتی خودمم امسال خیلی دوربین به دست نبودم !

    حال و هوام تو سفر امسال با همه ی سال ها فرق داشت ! دلمو تو تیکه تیکه جاهایی که دیدم جا گذاشتم ! تو طلاییه و داغی وحشتناکش، تو شلمچه و دیدن پرنده هایی که غروبه جمعه دسته جمعی دور گنبد آبی رنگ می چرخیدن ، تو فتح المبین که میدونستم پدرم تو قدم به قدم جا پاهای من خورده زمین و وقتی سرمو بلند میکردم میدیدم پسرا با تلاش شدید دارن از تانکای نیمه سوخته میرن بالا که عکس یادگاری بگیرن ، تو دوکوهه و گردان تخریبه دَمِ صبح که کشکی کشکی موندگارمون کرد ، تو اروند و شرهانی ، فکه ، هویزه ...
    امسال بی دل برگشتم و هوایی !



    الانم خیلی حالم گرفته اَس :

    _ نه از پیچ خوردن وحشتناکه پام تو طلاییه ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
    _ نه از پشه های هاری که یه جای سالم رو تنمون نذاشتن ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
    _ نه از نون و پنیر و نوشابه ای که شبه آخر وسطه جاده روی زمین خوردیم ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
    _ نه از پنچر شدن بی موقع اتوبوس ما تهرانیا ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
    _ از برگشتن به این شهر شلوغ !!

                                                           بالاخره منم امسال راهی شدم و برگشتم !
                                                                                   اما ای کاش برگشتنی در کار نبود !!


    پ.ن : فقط یه جمعه ی دیگه مونده تا سال 88 هم به تاریخ پیوست بخوره !
    دستاتو ببر بالا  :  " اللهم عجــّْل لولیک الفــرج "






  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       گزارش تصویری - یک
       نوشته شده توسط :حاج محمد در 88/12/25 - 7:54 ع

    3.jpg

    2.jpg

    5.jpg

    7.jpg

     

    1.jpg

    4.jpg

    6.jpg

    8.jpg




    ... نظر ...

       شلمچه
       نوشته شده توسط :حاج محمد در 88/12/25 - 2:15 ع

    برای من که بعد این همه سال ، تازه قسمتم شد بیام و این منطقه روحانی رو ببینم ، هر جایی یه صفایی داره . فکه . طلائیه . شرهانی و ... ولی شلمچه برای من عجیب تر از هر جایی بود.
    شاید چون شلمچه سرزمینی است که شرافت خود را از دو حادثه و دو قافله و دو قدم دریافت کرده است . قافله ی از مدینه به سوی خراسان حرکت کرد ، امیر این قافله حجت خدا حضرت علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) بود که در مسیر خویش از بصره به سوی اهواز بر خاک شلمچه قدم نهاد و شبی را در نخلستان این منطقه بیتوته کرد.
    قافله دیروز مولا ، ردپایی از خود برجای گذاشت که شیعیانش در دفاع مقدس ، در منطقه شلمچه جاده امام رضا (علیه السلام) را آمدند و سینه ها را سپر کردند و با فریاد " یا زهرا (س) " خون دادند که دیگر به اسلام سیلی نزنند و مولایشان را به ولایتعهدی مامون نبرند.

    پ.ن : عکسهایی که من گرفتم ، در مراحل مختلف اینجا و در وبلاگ خودم منتشر میکنم .




    ... نظر ...

    <      1   2   3   4      >