سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   پنج نمک
   نوشته شده توسط :نمک در 89/1/25 - 11:34 ص

سلام
شب بود و تازه رسیده بودیم دوکوهه
خسته و کوفته!
راستش اگر اصرار مهدی را برای تنظیم حرکت اتوبوس‌ها و رسیدن به برنامه‌ی گردان تخریب نمی‌دیدم، راضی نمی‌شدم مسیر چند کیلومتری حسینیه‌ی تخریب را با آن همه خستگی طی کنم!
هنوز اردوگاه را به طرف حسینیه ترک نکرده بودیم؛ در مدت نسبتا طولانی‌ای که منتظر بچه‌ها بودیم تا از دسشویی (شما بخوانید تجدید وضو) برگردند با پسری آشنا شدم که نامش حامد بود.
راستش امروز دلم هوای حامد را کرده.
پسری ده- دوازده ساله که با بسیج دانش‌آموزی آمده بود و اصرار داشت آن وقت شب، تنهایی و بدون هیچ‌یک از همراهان همسالش، به همراه ما به حسینیه بیاید!
برعکسِ همیشه که طبع پدری‌ام این‌جور جاها گُل می‌کند، ممانعتی نکردم و با کلی شوخی حامد را همراه خودمان بردیمش.
نمی‌دانم چه شد که اینطور نرم خواسته‌اش شدم!
شاید علتش حرف‌هایی بود که باید چند ساعت بعد در حسینیه؛ از نوجوانان ده- دوازده ساله‌ی داوطلب برای شکستن خطوط مین گذاری شده، می‌شنیدیم!
یا نه! شاید بهانه‌ی تماشای تلاش‌های مهدی، برای رسیدن به برنامه‌ی حسینیه‌ی تخریب کافی نبوده!
انگار که این راه، راهی نیست که کسی را با سستی و منت ببرند.
انگار که این راه را فقط با اشتیاق می‌شود رفت.
کما اینکه در میان راه، چه بسیار آدم‌هایی که دیدیم از چند صد متری حسینیه برمی‌گشتند.
بر می‌گشتند و مدام به ما می‌گفتند: نروید! بابا سرِ کار هستید، نروید! خبری نیست، نروید! معلوم نیست چقدر دیگر باید راه بروید.
شاید حق داشتند.
اثر حسینیه از صد متری هم معلوم نبود!
راه می‌رفتیم در تاریکی مطلق.
نه جلوی پایمان معلوم بود.
نه مقصد.
و البته نه حتی راه برگشت.
تعجب می‌کردم که چطور این‌ها راه پس را می‌بینند و راه پیش را نه!
اصلا نمی‌دانستیم چقدر راه آمده‌ایم.
و خب معلوم است که نمی‌دانستیم چقدر دیگر هم باید برویم.
تنها این معلوم بود که هر قدمی که بروی به قدم‌های بازگشتت اضافه می‌شود.
انگار هر قدم دو قدم باشد.
یکی به اختیار و یکی تحمیلی!
اگر حامد نبود شاید چند بار از میانه‌ی راه بازگشته بودم!
اگر خستگی‌ناپذیری حامد را نمی‌دیدم شاید باز می‌گشتم،
همانطور که اگر شوق او را نمی‌دیدم شاید این‌قدر ترغیب نمی‌شدم که شهدا توفیق بدهند معبدشان را به نظاره بنشینم!
معبد که می‌گویم حرف داردهااا،
می‌شد بگویم مسجد، اما منی که دیده‌ام بسیار سجده‌کنندگانی را که عبد نیستند، اینجا خوب می‌توانم رایحه‌ی عبودیت را اگرچه برای خودم غریب باشد؛ استشمام کنم.
شهدا بوی گل می‌دهند و بوی بندگی.
چه خوب نامش را به اسم اباعبدالله گذاشته‌اند حسینیه!
راستش امروز دلم هوای حامد را کرده
میان حسینیه‌ی تخریب، معبد شهدا، رسیده و نرسیده سر روی پای من گذاشت و خوابش برد!
حالا دیگر مطمئن شدم که این طائر آسمانی فقط آمده بود تا به اینجایم برساند.
گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا ببینم قرار است چه حرفی بشنوم؟
چرا گوش‌هایم؟
خوب می‌دانستم اول نعمتی که خدا به بنده‌اش می‌دهد و به خاطرش از او تکلیف می‌خواهد همین گوش است.
در کشاکش سنگینی سر حامد و سختی سیمانِ کف حسینیه!
در لحظه‌ی لبریز شدن صبر قوزک پایم از تحمل فشار!
درست وقتی پایم التماس ذره‌ای تکان و تنفس می‌کرد،
درست هنگامی که چشم‌هایم مردد به خواب آرام حامد خیره شده بود.
صدایی تمام گوشم را پر کرد.
راوی می‌گفت: اینحا گردان تخریب است!
تخریبچی کسی است که از "خود"ش هیچ حرکتی ندارد!
غیر از این که پایم را به سکون محض وا داشتم،
خاطرم افتاد به تمام زندگی‌ام،
شروع کردم به استغفار
از تمام حرکاتی که از "خود"م بود!
انگار چیزی جز خودم نبود!
با خودم گفتم می‌بینی پسر!
این همه داعیه‌ی ولایت مداری و ولایت پذیری‌ات را می‌بینی!
مانده تا تخریبچی بشوی.
تو با این همه تک‌روی و ادعای اجتهادت!
تخریبچی کسی است که از خودش هیچ حرکتی ندارد!
در کشاکش این فکر‌ها!
مراسم تمام شده بود!
حامد را به ماشین راوی رساندم!
او ماوریتش را انجام داده بود و سواره برگشت.
ماموریت من اما،
حالا فعلا چند قدمی را پیاده برگردم تا...

همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       چهار نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 89/1/21 - 6:20 ع

    سلام
    می‌گفت چه معنی دارد؟!؟
    ایران را کرده‌اید مسجد!
    دانشگاه، مصلی، میدان، کوه، حتی پارک‌های جنگلی؛ هر جا رسیده‌اید چهارتا چهارتا شهید گمنام دفن کرده‌اید!
    ژست مدافعی حقوق شهداء هم می‌گرفت که اصلا این‌کارها نوعی بی‌احترامی به شهداست!
    صدایش را توی گلو می‌انداخت و: جای شهید گلستان شهداست!

    شهید گمنام
    یاد مادر شهیدی می‌افتم که می‌گفت: هربار آمبولانس، یا نه! بیمارستان، یا خاک، حتی آب، دود، گُل و هر چه می‌بینم پسرم چشم‌هایم را تار می‌کند...
    راست می‌گفت، اشک دیگر نام دوم فرزند شهیدش شده بود.
    یا اینکه یاد نوجوانی می‌افتم که دردِدل می‌کرد:
    مادر همیشه تعریف دست کار فنی بابا را می‌کند!
    حسرت می‌خورد که اگر بابا بود شاید دستی به آشپزخانه‌ی قراضه‌ی مادر می‌کشید تا رویمان بشود برای خواستگاران آبجی سمیه میهمانی بگیریم.
    ببینم رفیق!
    نگرانی که یک بار نگاهت به مزار شهیدان بیافتد و کیف گناهت از سر برود؟!؟
    یا نه! فکر می‌کنی حقِ تویی که اوج وطن پرستی‌ات شرکت در فلان نظرسنجی اینترنتی پیرامون تغییر نام خلیج فارس است،
    از حق محمدحسن! نوجوان 16ساله‌ای که در جبهه‌ی میمک گلویش را ترکش خمپاره درید،
    یا نه حتی از مادرش که جنازه‌ی بی‌سر فرزندش را خود شستشو داد، بیشتر است؟

    محمودوند!
    میهمان پانزده شهید گمنام.
    نه اینکه این‌جا میان خانه‌ی راحتی خودمان،
    میهمان آن‌ها نباشیم.
    که تمامیت ایران از آن شهداست…

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       سه ی نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 89/1/19 - 6:38 ع

    سلام
    یکی از بهترین نقاط سفر،
    ایستگاه صلواتی بود!
    شاید اگر سال های گذشته بود، حوصله ام نمی شد پیاده شوم.
    اما امسال دیگر قدر ایستگاه صلواتی شهدا را خوب می دانم.
    امسال دیگر 9 دی دیده ام.
    پیاده شدیم و شربت شهدا رو خوردیم.
    انصافا به هزار قهوه ی ترک و نوشیدنی اعیانی شرف داشت.
    یکی می گفت بچه ها نصفه نخورید جانباز می شید.
    یکی می گفت نه مفقودالاثر می شید.
    یکی می گفت اسیر نشی بگو یاحسین.
    هوای خوزستان بوی جنگ می داد.
    علیرضا انگار که چیزی به ذهنش خورده باشد.
    نوت بوک من را بدست گرفته بود از اتوبوس بیرون دوید؛
    بچه ها بیایید کنار این ضدهوایی.
    همه جمع شدیم و علیرضا اشاره به نوت بوک من شروع کرد.
    بچه ها امروز سلاح ما این است...
    سلاح جنگ نرم


    شاید قبل تر کسی ابا می کرد از اینکه بگوید کاروانمان را بردند جایی در ایستگاه صلواتی، چایی دادند، شربت دادند، ساندیس دادند.

    همین! مال هیچکس نیست!




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       دوی نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 89/1/14 - 11:9 ع

    همیشه نسبت به طلائیه احساس خاصی داشته ام
    بسیجی های اصفهان هنوز هم فرمانده ی ارشد خودشون رو حاج حسین می دونند
    حاج حسین خرازی
    آقای سرلک می گفت: همه می گفتند طلائیه را بگذاریم و برگردیم
    اما امام حکم حکومتی داد و خیبری ها طلائیه را حفظ کردند
    چقدر سخته وقتی کار به حکم حکومتی کشیده میشه
    چقدر ولی باید به سربازانش اعتماد داشته باشه
    چقدر سرباز باید ایده آل خواه باشه
    در این باره خیلی حرفم میاد
    اما کامل ترین حرف،
    همون رمز عملیات خیبره
    عملیاتی که تمام سربازانش رو معروف کرد
    هنوز هم صدایی توی وجودم فریاد می زنه خیبری ها ...
    تنم می لرزه
    همه ی حرف های خیبر
    همه ی حرف های جنگ
    همه ی حرف های این انقلاب
    همه و همه توی رمز عملیات خیبره
    یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
    با این حساب
    دیگه من چی بگم ؟!؟

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       یک نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 88/12/24 - 7:8 ع

    سلام
    دقیقا دوازده ساعت از بازگشت ما می گذره
    بازگشت از اردویی که انگار برگزار شده بود که فقط برگزار شده باشه
    البته اشتباه نشه، این موضوع اصلا از کیفیت اردو کم نکرده بود.
    یعنی کیفیت اردوی راهیان نور اصلا به اومدن و همکاری کردن بچه هایی که ازشون انتظار می رفت باشند نیست
    دست تنهایی مهدی هم چیزی از بی برنامگی های سال های گذشته ی اردو کم نکرد ( البته این رو از بچه های سابقه دار اردو شنیدم)
    با بچه های خوبی آشنا شدم
    زیاد حرف زدیم و گاهی اوقات حرف زیادی هم زدیم
    ایده های خوبی مطرح شد که انشاءالله در صدد هستیم عملیاتیشون کنیم
    من که به شدت راضی هستم از برگزاری اردو
    اگر چه این رضایت به این معنا نیست که مدعی باشم دست پر برگشتم
    خوب اون هم تقصیر بچه های اردو که نیست!
    تقصیر شهداست و یک جایی برای خودشون در این باره خواهم نوشت

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...