از اونجایی که چند نفر انصراف داده بودن، بنا شد هر کدوم روی دو تا صندلی کش بیاییم...به حمد لله راوی هم پیچونده بود و مدیر کاروان(زید عزه) هم وقف خواهران شده بود و همه چی آماده بود که در طول مسیر بدون اتلاف وقت بخوابیم. خلاصه راه افتادیم...
اول: دوکوهه
دوکوهه ای که به نظر این زائر کوچک، بدون حسینیه ی تخریبش محلی از اعراب ندارد. خود دوکوهه فضای با نشاطی داشت. جوونای جورواجور...از بچه حزب اللهی های ریشو تا گانگسترهای گرما زده شده...از دانشجویان و طلاب مامانی تا داش مشتی های اهل سیبیل...که وجه اشتراک تمام اینا چفیه ی روی دوششان بود...شخصا دوست داشتم مدتی اونجا بمانم و با همشون یه گپ مفصلی داشته باشم...اون شب، صدقه سر گفتگو با یکی از دوستان با سیما آشنا شدم...گاهی اوقات آدم مجبور می شه تو دوکوهه هم برای شنیدن بعضی مزخرفات، دو نخ سیما رو هم تحمل کنه...!(آخوند نباید در هیچ چارچوبی بگنجد!)...خلاصه غیر از فسق و فجور، زدیم به دل بیابان و حسینیه تخریب و اشک تمساح و توبه و قول و قرار و وعده و وعید که شهدا ما آدم میشیم...
- دوکوهه السلام ای خانه ی عشق...!
علی علی...