میگفت چه معنی دارد؟!؟
ایران را کردهاید مسجد!
دانشگاه، مصلی، میدان، کوه، حتی پارکهای جنگلی؛ هر جا رسیدهاید چهارتا چهارتا شهید گمنام دفن کردهاید!
ژست مدافعی حقوق شهداء هم میگرفت که اصلا اینکارها نوعی بیاحترامی به شهداست!
صدایش را توی گلو میانداخت و: جای شهید گلستان شهداست!
یاد مادر شهیدی میافتم که میگفت: هربار آمبولانس، یا نه! بیمارستان، یا خاک، حتی آب، دود، گُل و هر چه میبینم پسرم چشمهایم را تار میکند...
راست میگفت، اشک دیگر نام دوم فرزند شهیدش شده بود.
یا اینکه یاد نوجوانی میافتم که دردِدل میکرد:
مادر همیشه تعریف دست کار فنی بابا را میکند!
حسرت میخورد که اگر بابا بود شاید دستی به آشپزخانهی قراضهی مادر میکشید تا رویمان بشود برای خواستگاران آبجی سمیه میهمانی بگیریم.
ببینم رفیق!
نگرانی که یک بار نگاهت به مزار شهیدان بیافتد و کیف گناهت از سر برود؟!؟
یا نه! فکر میکنی حقِ تویی که اوج وطن پرستیات شرکت در فلان نظرسنجی اینترنتی پیرامون تغییر نام خلیج فارس است،
از حق محمدحسن! نوجوان 16سالهای که در جبههی میمک گلویش را ترکش خمپاره درید،
یا نه حتی از مادرش که جنازهی بیسر فرزندش را خود شستشو داد، بیشتر است؟
محمودوند!
میهمان پانزده شهید گمنام.
نه اینکه اینجا میان خانهی راحتی خودمان،
میهمان آنها نباشیم.
که تمامیت ایران از آن شهداست…
همین! مال هیچکس نیست!