تا دقیقه ی بعد از 90م هم داشتم کارهای هفته آینده را انجام میدادم، قطار ساعت 7.5 حرکت از مشهد داشت، فقط 5 دقیقه، یا حتی کمتر از آن مرا از قطار جا انداخت، عرق سردی بر پیشانی و تمام بدنم نشست. دست و پایم کرخت شده بود، آنقدر دوییده بودم و دربست گرفته بودم و این در و آن در زده بودم که هم کارهایم همه انجام شود و به نام شهدا از زیر کارهای ملت شانه خالی نکرده باشم، هم به قطار برسم، اما 5 دقیقه ی آخر.. ، و وای بر این 5 دقیقه ی آخر..
بعد از نیم ساعتی پیامک دادم به مدیر اردو که "جا موندم از قطار ما رو هم دعا کنید"، و به یکی از دوستان هم پیامک دادم که "بیا منو جمع کن، که هیچ حسی برای برخواستن و برگشتن به خانه ندارم"، و به آن دیگری که در جریان رفتنم بود گفتم "نطلیبدند، قطار رفت."
...
خدا خیرش بده آن یکی که با ماشین آمد مرا جمع کرد (تاحالا 206 اس دی سوار نشده بودم!!) و آن دیگری که از نا کجا آباد آمار قطار مشهد اهواز را برای ساعت 23.45 در آورده بود و بهم گفت.
...
26 ساعت(مع التاخیرات) در قطار بودم تنها بدون هیچ همزبونی، سخت بود. اندیمشک پیاده شدم و تکهتکه، پیاده و سواره، ساعت 1 نیمه شب خودم را به دوکوهه رساندم و به زور دژبانی را پیچاندم و آمدم داخل و ساختمان و تنها کیف سبکِ سفرم را گذاشتم و آدم هایی که از حسینیه تخریب بر می گشتند و دل من که آنحا بود و من که سرباز مسئول ورودی آنجا را هم راضی کردم و بر عکس مسیر مردم دل به تاریکی سپرده بودم و گاه متلکهایی را هم می شنیدم که "تازه بیدار شدی؟ تمام شد! " یا "ته دیگهشو هم خوردیم! " و ... و نیمی از راه را طی کردیم که دست رد به سینه مان زدند، و گفتند نمی شود و برگرد و از غیب موتورسواری پیدا شد و لطفی کرد و ..
شاید از 2 بامداد هم گذشته بود،
من تنها ، حسینیه تنها، شاید که نه، حتما، خدا هم تنها، فرصت چند دقیقه ای من بیش از حرفهایم بود..
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ...
تمت ولله الحمد.