بالاخره اومدم ! چه اومدنی !!
وسطه پیچ و واپیچه زندگی ُ تاب و تب کنکور !
واسه نرفتن دلیل و بهونه زیاد داشتم اما دلمم پر میزد واسه رفتن ! تاریخ اولیه اردو رو که دیدم مطمئن شدم امسال ساله من نیس ! بدترین تاریخی که میتونست باشه، همون بود !!
" نطلبیدن " چی بود؟! حقّم بود !!
با خودم درگیر شده بودم !
"... گــیریم جور شد اصلاً ! بااین همه بدقولی و بی معرفتی با چه رویی میخوای پاشی بری ؟!
اصلاً تو این همه رفتی ! تغییری کردی ؟! جز یه عالمه قول که بعده یه مدت یادت رفته و در گیره همه ی گیرای زندگیت شدی ! بذار یه سال هم یکی به جای تو بره که تا حالا اون طرفا نرفته و اونجاها رو ندیده ! واسه چی جا تنگ میکنی؟! ..."
هیچ خبری هم از همسفرای سال های قبل نبود ! پارسال این موقع ها بارون اس ام اس بود که می بارید :
امسال چی کاره ای؟
میبینیمت؟
تنها نیای با مخ تش بیا !
هر که دارد هوس کرب و بلا ...
اما امسال هیچ خبری نبود ! سکوته اونا بیشتر حالمو میگرفت !
چهار روزه تموم با خودم و خدا کلنجار رفتم ! از خودم بدم اومده بود !!
هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای رو که تو اوجه نا اُمیدی از رفتن این جمله رو خوندم : " انگار شهدا دعوتتون کردن. تاریخ سفر نوزدهم تا بیست و چهارم اسفند افتاد ! "
دلم هُّری ریخت پایین ! انگار دنیا رو بهم داده بودن ! بهترین روزا و بهترین تاریخ ! از خوشحالی گیج میزدم ! از روی ناباوری تا ساعتهای آخر قبل رفتن هنو ساکمو نبسته بودم !
صبح روز نوزدهم شرمنده ی مرامِ شهدا راه افتادیم سمته ایستگاه حرم مطهر ! گویا بر خلافه تصوّرم امسال ساله من بود !! هر چند شروع و ادامه ی خوبی نداشت ولی انگاری قراره خوب تموم بشه !
از لحظه ی حرکتم هیچ چیزی رنگ و بوی اردوهای سال قبل و نداشت ! (مخصوصاً اردوی 2 که تکرار نشدنیه ! )
از اجازه دادن بابام برای حرکت بگیـــــــــــر تا نشریه ی توراهی ساندیس و هماهنگ بودن بچه ها ! حتی خودمم امسال خیلی دوربین به دست نبودم !
حال و هوام تو سفر امسال با همه ی سال ها فرق داشت ! دلمو تو تیکه تیکه جاهایی که دیدم جا گذاشتم ! تو طلاییه و داغی وحشتناکش، تو شلمچه و دیدن پرنده هایی که غروبه جمعه دسته جمعی دور گنبد آبی رنگ می چرخیدن ، تو فتح المبین که میدونستم پدرم تو قدم به قدم جا پاهای من خورده زمین و وقتی سرمو بلند میکردم میدیدم پسرا با تلاش شدید دارن از تانکای نیمه سوخته میرن بالا که عکس یادگاری بگیرن ، تو دوکوهه و گردان تخریبه دَمِ صبح که کشکی کشکی موندگارمون کرد ، تو اروند و شرهانی ، فکه ، هویزه ...
امسال بی دل برگشتم و هوایی !
الانم خیلی حالم گرفته اَس :
_ نه از پیچ خوردن وحشتناکه پام تو طلاییه ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
_ نه از پشه های هاری که یه جای سالم رو تنمون نذاشتن ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
_ نه از نون و پنیر و نوشابه ای که شبه آخر وسطه جاده روی زمین خوردیم ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
_ نه از پنچر شدن بی موقع اتوبوس ما تهرانیا ؛ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
_ از برگشتن به این شهر شلوغ !!
بالاخره منم امسال راهی شدم و برگشتم !
اما ای کاش برگشتنی در کار نبود !!
پ.ن : فقط یه جمعه ی دیگه مونده تا سال 88 هم به تاریخ پیوست بخوره !
دستاتو ببر بالا : " اللهم عجــّْل لولیک الفــرج "