سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   هدیه ای برای "گاهی وقت ها"
   نوشته شده توسط :مهدیه در 89/1/14 - 5:0 ع

گاهی وقت ها ، دلت که می گیرد از آدم ها ... خسته که می شوی از دور و برت ... حالت که بهم می خورد از دود و دم شهر ... دلت هوای یک گوشه ی دنج می کند . دلت می خواهد یک گوشه ای بنشینی جدای از آدم ها ، جدا از دور و برت ، جدا از دود و دم شهر ، جدا از همه ی چیز هایی که ذهنت را زنجیر این زمین خاکی می کنند ...

اگر دیده ای می دانی که اینجا همان گوشه ی دنج است ... اصلاً اینجا یک گوشه از آسمان است که افتاده روی خاک ... اصلاً تر اینجا را خدا فرستاده برای من و تو ... هدیه ای برای همان « گاهی وقت ها » ...

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان         دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

برای همین است که هر وقت دلم می گیرد ... هر وقت خسته می شوم ... هر وقت دلم هوای آسمان می کند ، یاد اینجا می افتم ... همین خاکی که اسمش را گذاشته اند شلمچه ... همان هدیه ای که خدا برای « گاهی وقت ها » ی من و تو فرستاده ...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       جاذبه ی خاک
       نوشته شده توسط :مهدیه در 89/1/13 - 5:0 ع

    می گویند اینجا طلائیه است . اتوبوس می ایستد … چفیه ام را با این نیت که خاک طلائیه رویش بنشیند برمی دارم و …

    کمی آنطرف تر سه راهی شهادت است … عجب حکایت شیرینی دارد اینجا … حکایت دلدادگی و عروج …حکایت مردانی که مست عشق بودند و سراپای وجودشان بی تاب دیدار … حکایت دست های بریده ی عباس های زمان … اصلاً این سرزمین ، همه اش به نام عباس (ع) است ؛ قصه اش را راوی برایمان گفت …

    این سطرها را می نویسم تا قصه ی چفیه ام را برایت بگویم و خاک را … چفیه ای که آوردمش تا رنگ و بوی خاک بگیرد ؛ آن هم خاک طلائبه … بهترش می شود طلای طلائیه … امّا فراموشی را که خودت بهتر می دانی ؛ خصلت دیرینه ی آدم هاست …

    دقیقه های آخر همنشینی مان با این خاک آسمانی بود … باید راهی اتوبوس ها می شدیم و من همچنان فراموش کرده بودم قولی که به چفیه ام داده ام و خاک را … اما مگر جاذبه ی این خاک می گذارد بی نصیب بمانی ؟! آخر مسیر است و من مبهوت چفیه ای هستم که لحظه ای پیش دور گردنم بود و حالا ، خودش ، بی آنکه من بخواهم … و بدانم … و بفهمم … روی خاک افتاده است … حالا اگر بخواهم هم نمی توانم باور نکنم جاذبه ی این خاک را … *

    * یه نوشته ی قدیمی



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       آرامِ ناآرام
       نوشته شده توسط :مهدیه در 89/1/12 - 9:32 ع

    آرامشی که توی ناآرامی باشد ، عجیب لذت بخش است … می خواهم از اروند برایت بگویم . اروند ناآرام … اروند وحشی … اینجا دلت را که رها کنی ، توی همین موج ها بالا و پایین می رود و گم می شود … اروند ناآرام ، بدجوری دلت را آرام می کند … قصه ی اروند ، قصه ی والفجر 8 است و فتح فاو … قصه ی شجاعت 3000 غواص … قصه ی 78 روز دلدادگی … قصه ی وضو در فرات ، نماز در کربلا … همین قصه هاست که دلت را رامِ این رودخانه ی وحشی می کند … جغرافیای دلت را اینجا بهتر می شناسی …

    قصه ی اروند ، قصه ی عشق است . این قصه کمر واژه هایم را می شکند . واژه کم می آورم وقتی می خواهم از عشق بنویسم …

    قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز             ورای حدّ تقریرست شرح آرزومندی

    بدجوری توی این کلمه ها گیر کرده ام … انقدر که مجبورم دست به دامن این سه نقطه ها بشوم ، تا همه ی حرف هایی که من نمی توانم بگوم را برایت تصویر کنند …

    اروند خیلی حرف ها برای گفتن دارد … اروند غزل عشق می سراید برای دل های مجنون … نگاهش یادم می آورد که یاران عاشقی را تمام کردند و ما هنوز اندر خم همان یک کوچه مانده ایم … همان یک کوچه که اسمش را گذاشته اند زندگی … انقدر گیر کرده ایم توی این کوچه که یادمان رفته از خاک تا افلاک فقط یک قدم است … یادمان رفته که هنوز هم می توان آسمانی شد … هنوز هم می توان شهید شد ، دل را باید صاف کرد … *


    *یه نوشته ی قدیمی




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       هم بازی
       نوشته شده توسط :مهدیه در 88/12/27 - 12:0 ع

    توی این اردو یک همسفر داشتم که همش بهم می گفت : تو خسته نمی شی اینقدر حرف می زنی ؟  و از اونجایی که این همسفر ما کل زمان های توی اتوبوس رو  مشغول استراحت بود ! و از اونجاتر که من اصن نمتونم تو اتوبوس استراحت کنم ! و نمیشه هم خب حرف نزد ، مجبور بودم یه هم زبون ، هم صحبت و هم راه دیگه بیایم ...
    و اینجوری شد که کوثر خانم شد هم بازی من


    چه بازی ها که مجبور نشدیم انجام بدیم و چه شعر ها که مجبورمون نکرد بخونیم . جاتون خالی یه کتاب داستان هم داشت که هرچی می خوندی تموم نمی شد  دروغ چرا ؟! دو بار هم خودمو زدم به خواب که نگه : خاله بیا گل یا پوچ
    خلاصه اینکه بسیااااااااااااار دختر شیرین زبون و با محبتی بود . برعکس داداش کوچیکه ی من که خوراکیاشو به هیشکی نمیده ، کوثر هرچی که داشت قسمت می کرد (اینشو من خیلی دوس داشتم )

    * طلبه ی ونوسی ! حسش نبود یه عکس دیگه بردارم و حجمشو کم کنم و اپ کنم و اینا ... عکس شما رو گذاشتم





  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       نمی فهمم !
       نوشته شده توسط :مهدیه در 88/12/26 - 9:38 ع

    اگر دو سال پیش بود ، یا نه ! اگر حتی یک سال قبل بود ، برایت از جاذبه ی خاک می نوشتم  و می گفتم که خاک این سرزمین چه معجزه ها که نمی کند ... برایت می گفتم که اینجا عشق قسمت می کنند ... می گفتم که اینجا آسمانی می شوی و مجنون و شیدا ... اگر یک سال پیش بود حتما می نوشتم که اینجا را باید با دلت حس کنی ، بفهمی ، نفس بکشی ...
    حالا ولی فرق دارد ! من با دلم نرفتم ... من نفهمیدم این ها که می نشینند روی این خاک و بلند بلند گریه می کنند ، چه دیده اند ؟! من نفهمیدم دختر جوانی که خاک را بو میکرد و خدا را فریاد می زد ، چه می خواست ؟! ... من نفهمیدم اویی که روی خاک طلاییه ، همانجا که بهش می گویند سه راهی شهادت نشسته بود و به دور دست ها نگاه می کرد ، برای چه اشک می ریخت ؟! خیلی چیزها را نفهمیدم ...
    هنوز هم خیلی حرف ها را نمی فهمم ...





  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       شرط اول قدم را نداشتم
       نوشته شده توسط :مهدیه در 88/12/24 - 7:39 ع

    یکی – دو ماه قبل از سفر خیلی مشتاق بودم که با دوستان انشا نویس (همین بلاگر های خودمان) راهی جنوب شوم . اما یکی دو هفته قبل از اردو دیگر خبری از آن همه ذوق و شوق سفر و هوای جنوب داشتن نبود . تا همان لحظه های اخر هم تردید داشتم . بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم . می گویند اینجور سفرها را باید بطلبند ؛ یعنی تا شهدا نخواهند قسمتتان نمی شود ! نمی دانم درست است یا نه ... بالاخره ما که رفتیم . یحتمل شهدا خیلی دوستمان داشتند !!

    جایتان خالی سفر خوبی بود ، اما سختی زیاد داشت ... یعنی برای منی که اصلا  رفتنم به عشق شهدا نبود ، برای منی که رفتم ، فقط برای اینکه رفته باشم  سخت بود !

    خدا نصیبمان کند کمی معرفت !




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...