سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   درد و دل
   نوشته شده توسط :سید یاسر در 88/12/26 - 11:46 ع

همه از حس و حال معنوی مناطق می گن...بذارید یه کمی هم درد و دل کنم...راستش خیلی از مناطق حال و هوای نمایشگاه دفاع مقدس داشت...با اون باندهای کذایی و صحنه های مزین شده، نمی شد به راحتی تمرکز گرفت...حتما باید پای صحبت های راوی یا ناله های زیارت عاشورا می نشستی تا یه ذره چشمات خیس می شدن...حالا اشک برای چه؟ خدا می داند!...حتی یه وقت که از جمع فرار می کردی و تو یه سنگری می نشستی تا یه خورده، دور از چشم بقیه خاک بازی کنی، می دیدی شصت نفر مشغول تنظیم لنز دوربین هاشونن تا از لحظات معنوی!!! شما عکس بگیرن...
فتح المبین و فکه و دهلاویه و بالاخره هویزه که از بس سرگرم شهدا شده بودیم، فراموش کردیم شب جمعه است و شاید آقا فردا بیان...

- قرار بود درس انتظار را تمرین کنی...یادت که نرفته است؟

 

علی علی...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       اول...دوکوهه
       نوشته شده توسط :سید یاسر در 88/12/26 - 11:44 ص

    از اونجایی که چند نفر انصراف داده بودن، بنا شد هر کدوم روی دو تا صندلی کش بیاییم...به حمد لله راوی هم پیچونده بود و مدیر کاروان(زید عزه) هم وقف خواهران شده بود و همه چی آماده بود که در طول مسیر بدون اتلاف وقت بخوابیم. خلاصه راه افتادیم...
    اول: دوکوهه
    دوکوهه ای که به نظر این زائر کوچک، بدون حسینیه ی تخریبش محلی از اعراب ندارد. خود دوکوهه فضای با نشاطی داشت. جوونای جورواجور...از بچه حزب اللهی های ریشو تا گانگسترهای گرما زده شده...از دانشجویان و طلاب مامانی تا داش مشتی های اهل سیبیل...که وجه اشتراک تمام اینا چفیه ی روی دوششان بود...شخصا دوست داشتم مدتی اونجا بمانم و با همشون یه گپ مفصلی داشته باشم...اون شب، صدقه سر گفتگو با یکی از دوستان با سیما آشنا شدم...گاهی اوقات آدم مجبور می شه تو دوکوهه هم برای شنیدن بعضی مزخرفات، دو نخ سیما رو هم تحمل کنه...!(آخوند نباید در هیچ چارچوبی بگنجد!)...خلاصه غیر از فسق و فجور، زدیم به دل بیابان و حسینیه تخریب و اشک تمساح و توبه و قول و قرار و وعده و وعید که شهدا ما آدم میشیم...

    - دوکوهه السلام ای خانه ی عشق...!


    علی علی...




    ... نظر ...

       دعوت نامه
       نوشته شده توسط :سید یاسر در 88/12/25 - 12:53 ص

    اگه می دونستم با یه قرار کشک بادمجون و قلیون دو سیب، کرور کرور توفیق پیدا میشه تا بعد از مدت ها لاف انقلابی بودن، طلسم جنوب نرفتنم شکسته بشه، زود تر از اینا با امین مجد قرار می ذاشتم... بالاخره شهدا دست همه رو می گیرن و دعوت می کنن...عده ای از مسجد و روضه و گلزار شهدا و اینا...و عده ای هم از پای زبون اصلی های هالیوود و راک و رپ و منقل و الخ*...به هر حال رفتیم...اما نه اون جور که دلم می خواست...اون موقعی که تصمیم گرفتم بیام،‏ خیال می کردم با یه دست لباس ساده می رم و خودمو یه جورایی گم و گور می کنم...اما نمی دونم چی شد که قرار شد معمم بیام... معمم اومدن یعنی...ولش کن...یعنی این قضیه رو کسی جز پرویز پرستویی نمی فهمه...!

     - تو را به کربلا خوانده اند، کربلایی که خون می خواهد...آماده ای؟

     علی علی...
    ---------------------------------
    * البته این موارد ربطی به نویسنده ندارد! 




    ... نظر ...