سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   شهدای اینجا دیگر تشنه نیستند!
   نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/4/15 - 9:33 ص

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشتهای باقی مانده از یکی از شهیدان گردان حنظله...



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       شهید...
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/2/22 - 9:38 ص

     

    من می گویم ستاره ای بود شهید

    پیدا شد و چرخی زد و در خون گم شد

     

    کوه پرسید ز رود

    زیر این سقف کبود

    راز ماندن در چیست؟ گفت: در رفتن من

    کوه پرسید: و من؟ گفت: در ماندن تو

    بلبلی گفت: و من؟

    خنده ای کرد و گفت: در غزلخوانی تو

    آه از آن آبادی

    که در آن کوه رَوَد،

    رود ، مرداب شود ،

    و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد ،

    و نخواند دیگر،

    من و تو ، بلبل و کوه و رودیم

    راز ماندن جز،

    در خواندنِ من، ماندنِ تو ، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست

                                                                                                                  بدان!          

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    ـ این عکس شهید حبیب الله کریمی ، جریان شهید شدنشون رو توی وبلاگم نوشتم...

    ـ  می دونم همه اتون این شعر سپهر رو دیدید، ولی این شعر برای من یه چیز دیگه است...تا ظهور ایستادیم...

    ـ ایام سوگواری بانوی دوعالم حضرت فاطمه الزهرا(س) را به همه همسفرای خوبم تسلیت عرض می کنم...اگر باران از صفای آیینه دل امد، برای این کویر هم دعا کنید....

     




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       دو کوهه...
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/16 - 9:40 ص

     

    به دوکوهه که برسی به لحظه دیدار نزدیک می شوی.

    صدای قلبت را می شنوی که با صدای ملائک همراه می شود.

    لبیک، الهم لبیک...

    آنجا سرزمینی است که فقط دلدادگان حریم وصل در آن راه یافته اند و اکنون تو نیز محرم این حریم گشته ای. محرم اسرار خوبان خدا، تربت پاک دوکوهه را بر چشمهایت بگذار و نیت احرام کن...

    می گویند به دوکوهه که می رسی، اگر چشم دلت را باز کنی شهدا را می بینی که به استقبال تو آمده اند...

    .............................................................

     

    یکی از دوستان هم توی قسمت نظرات وبلاگم متن قشنگی در مورد دوکوهه نوشته بودند که دلم نیومد توی این پستم نزارم...

    دو کوهه تو یک پادگان نیستی ، تو قطعه ای از خاک کربلایی .چرا که یاران عاشورایی سید الشهدا را به قافله او رسانده ای ، دو کوهه ! بعضی ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا . آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است ، یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم .نه یک بار .نه دو بار .به تعداد شهدایمان .
    بالاخره تو هم راوی فتح بودی و فتح کردی کربلا را .




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       بدون شرح!
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/5 - 3:23 ص

     

     

    شرح این تصویر بمونه واسه شما... این عکس رو روز آخر توی دوکوهه انداختم...

    خاطرات این 5 روز سفر رو اگر خواستید می تونید بیایید به این ادرس و مطالعه کنید...البته بطور خیــــــــــــلی خلاصه و مختصر نوشتم ، به خاطر دلایل فوق امنیتی....

    http://zrb70.parsiblog.com/1367094.htm

    http://zrb70.parsiblog.com/1367092.htm

    منتظر بقیه عکس هام باشید...

     

     




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       طلائیه...
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/2 - 2:23 ع

     

    طلاییه

     

     

    پنجره زیباست، اگر بگذارند!                 چشم مخصوص تماشاست، اگر بگذارند!

    من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم!          عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند!

    اینجا علقمه ی علمدار خمینی حاج حسین خرازی ایست...

    اینجا همون جایه که سر نازنین حاج ابراهیم همت سردار خیبر از تنش جدا شد...

    اینجا قطعه ایست از بهشت...

    اینجا طلائیه است...

     




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       همسفر شما!
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/1 - 7:33 ص

     

    خیلی وقت بود دلم گرفته بود. می خواستم برم یه جایی و خلوت کنم و ساعتها با یکی درد و دل! ولی افسوس...

    تصمیم گرفتم برم جنوب... اولش دو دل بودم! پس کنکورم چی می شد؟!

    تو اوج درس خوندن رقبام ، باید می رفتم. دل و زدم به دریا و شدم همرنگ دریا!

    ثبت نام کردم...

    تاریخش خیـــــــــــلی عالی بود. همه چیز جور جور بود ، تا اینکه تاریخش عوض شد. مجبور بودم توی یکی از آزمونهام غیبت کنم و اینجوری پشتیبانم میفهمید من رفتم مسافرت...

    بگذریم که سفرم لو رفت!(توسط بی احتیاطی یکی از اعضای خانواده!) پشتیبانم با سرزنش ازم استقبال کردو زیارت قبول گفت. ولی من که از رو نرفتم!:دی

    رفتم توی وبلاگ اردو گلایه و شکایت. ولی پرو تر ازاین حرفا بودم که نرم !

    یعنی چاره ای نداشتم جز رفتن...

    روزموعود فرا رسید! بگذریم که چه اتفاقاتی برای همسفرم افتاد و چه جوری شد که من همسفر یه کی دیگه شدم...

    پیغامی رو که برای مسئولین اردو گذاشته بودم و گفته بودم کنکوری ام، همفسرم خونده بود و با خودش گفته بود: کنکوریو چه به مسافرت؟!

    نمی دونست این کنکوری قراره بشه همسفرش...

    دل شهدا برای این کنکوری بعد از این همه عمری که از خدا گرفته بود برای اولین باز تنگ شده بود!

    وقتی شهدا بطلبن دیگه بقیه چی کاره ان؟!

    این جوری شد که من شدم همسفر شما...

    برای این کنکوری دعا کنید...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

    <      1   2