سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   با چشمانم بگو سرهای ناگفته ات را ...
   نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/29 - 2:41 ع

 




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       ای که در جنون می کشانی ام ، کی به خاک و خون می کشانی ام ...!
       نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/28 - 12:10 ص

     اینجا هم پذیرای خیل عاشقانت بودی

    سردار دل ها با چشم هایت با من بگو راهی را که رفته ای ...

    مرا دریاب

    آنجا هم پذیرای ما باش

    .

    .

    .

    حسینیه شهید همت - دوکوهه




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکس
       نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/27 - 9:24 ع

    درب ورودی خوابگاهمان




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       سنگر گرفته ای رفیق ... ؟
       نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/26 - 1:57 ع

    زمزمه های سید اهل قلم در فضا پیچیده بود ، صدایش رسا و زنده بود .

    چه می گویم تعجب ندارد ، شهیدان زنده اند ، این است دلیل آنکه صدای او به گوش دل می رسد و صدای من و امثال من سالهاست که گوش مرده هایی همچون خودم را پر کرده است .

    اروند بود آنجا

    عبور از آن معبر ها ناخودآگاه تو را به سکوتی فرا می خواند
    نه بگذار بهتر بگویم باید سکوت می کردی تا می شنیدی آنچه به دلت سرازیر می شد

    جلوتر نمایشگاهی بود از کتاب

    و من هم که سابقه ای خراب ، تنها چیزی که نمی توانستم در مقابلش مقاومت کنم خرید کتاب بود .

    مملو بود از کتاب هایی که مدت ها به دنبالش بودم

    تشنه ای به آب رسیده بود گویا ...!

    تا آنجا که جیبمان اجازه می داد خود را سیراب نمودیم .

    اما این سیرابی موجب شد از گروه جدا شوم و در واقع آنها را گم کردم ، هرچه گشتم اثری از آنها نبود که نبود .

    کنار اروند رود نشستم تا کمی تماشایش کنم ، جمعی آنطرف تر نشسته بودند راوی ِ روحانی برای آنها صحبت می کرد حرفهایش به دلم نشست به جمعشان پیوستم .

    .

    .

    می گفت : عزیز ِ دل من این خاک ها که می بینی این جبهه ای که تو می نامی اش ، امتحانش را در جنگ پس داده ، اینجا دیگر جنگ نیست جنگ اینجا تمام شده است . جنگ امروز تو در شهر است تو باید در آن هیاهو و شلوغی پیروز میدان شوی تو باید آنجا بجنگی ، اینجا پشت جبهه توست تا می توانی اینجا خودت را تجهیز کن و مجهز باش ، یا علی گو برخیز و بسوی جبهه ی خودت .

    .

    .

    .

    می گفت : هیچگاه امام به آنان نگفت نماز اول وقتتان فراموش نشود ، مراقب چشمانتان باشید مبادا به نامحرم چشم بدوزید و  سفارش های دیگر که من ِ بیچاره هنوز در تک تکشان گیرم .

    امام به آنان گفت : «جنگ ما جنگ عقیده است ، و جغرافیا و مرز نمی شناسد و ما باید در جنگ اعتقادیمان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازیم... و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند... ما می گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.»

    شنیده ای گویند چونکه صد آید نود هم پیش ماست امام آنان را برای یاوری از مولایمان آماده می کرد پس بی دلیل نیست آنان که رفتند اینگونه پر آوازه اند و اینچنین به مقام ِ والای شهادت رسیدند .

    دیگر برای آنان انجام واجبات و ترک محرمات و ... دشوار نبود چونکه آنان خود را در محضر مولایشان می دیدند و برای لحظه ی ظهورش آماده می شدند .

    این است مشکل نرسیدن ما ، باید در حضورش باشیم تا به محضرش ره یابیم .




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       بسم رب الشهدا ، ما هم دیدیم کرب و بلا
       نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/25 - 1:15 ص

    سخت است که بخواهی لحظات ناب را قسمت کنی  وقتی که همه ی آن لحظات ناب ِ ناب باشد

    می خواهم از ابتدایی ترین لحظات بگویم از اینکه چه شد راهی شدم :

    خانواده امسال به هیچ وجه راضی به رفتنم نبودند ،

    می گفتند بس است یکبار ، دوبار تا کی . . . ؟

    چقدر دیگه . . . ؟

    اما نمی دانستند دلی که طعم با تو بودن را چشیده

     یکبار ، دوبار نمی فهمد همیشه می خواهد با تو بودن را . . .

    از ما اصرار و اصرار و از آنان  یک کلمه و لا غیر ، نه ای محکم و بی برو برگشت

    دیگر امیدی نداشتم خسته بودم از این همه نالایقی

    از اینکه امسال ریه هایم هوایت را استشمام نمی کند

    و باز باید این هوای تکراری را به اجبار استشمام کنم

    حدیث نالایقی را از بر بودم ...

    می دانستم حکمآ امسال کاری کرده بودم که لایق حضور نبودم

    اما این عادلانه نبود و باور کن که نیست ...

    روزهایم را به امید دیدن روزهای خاکی ات سپری کرده بودم

    و تو می دانی چشم انتظاری یعنی چه ...!

    می دانستم نذاشتن خانواده و تکرار مکرر این نفی ها همه  بهانه است 

    اگر تو بخواهی می شود که می شود

    گفتم این بار بگذار من تو را غافلگیر کنم

    ثبت نام می کنم و این بار از تو می خواهم و مدام اصرار و اصرار . . .

    توی وبلاگ اردو ثبت نام کردم 29 بهمن الی 3 اسفند  بدون توجه به تاریخ اردو

    تماس گرفتند برای تکمیل مدارک ، شهادت آقا بود مشهد بودم

    دیدی گفتم نمی شود که نمی شود اصرار نکن ، لایق نیستی

    بگذار هوای اینجا امسال عاری از حضورت باشد

    اصرار نکن والسلام...

    می دانم که روی ِ آقا را زمین نمی گذاری بزرگتر از این حرفها بودی و هستی

    سابقه کرم آقا هم که بیش از آن بود که دست رد به سینه ام بزند

    خواستم از آقا و می دانستم که نمی گوید نه اما چگونه و چطورش را ...!

    تهران که رسیدم با خودم گفتم آقا هم که انگار نه که نه

    نشد که نشد ، خبری نبود
    .
    .
    .
    اتفاقی گذرم به وبلاگ اردو خورد شرایط این بارش به من نمی خورد

    وبلاگ بسیار فعال و معروف ، تعداد محدود ، قرعه کشی و ...

    من هم ناامید تر از آن که بخواهم یکبار دگر امتحان کنم

    سعی کردم فراموش کنم و بپذیرم نالایقی ام را ...

    اما مگر می شد هرجا که پا می گذاشتم صحبت از تو بود

    این بار خانواده هم راضی شده بودند

    اما خودت می دانی که آنها بهانه بودند تو بودی که نمی خواستی

    اما می نمی خواستم که نشود ...

    و تو می دانستی که همیشه این لجبازی و یکدندگی جواب خود را گرفته است

    دیوانه وار دل تنگ ت بودم

    و پر از حرف تلنبار شده برایت

    می دانستم که جز او کسی نمی توانست راهی ام کند پس باید تمام تلاشم را می کردم

    بسویشان رفتم تا از دلشان بیرون بیاورم

    پنج غریب بودند که گمنام می خوانندشان و در دل من پرآوازه اما ،

    پسران خلف روح ا... در جوار امامزاده صالح علیه السلام .

    تصمیم داشتم زار بزنم و مکررآ تکرار کنم فعل غلط کردن را .

    می دانستم که دل رحمی ، و طاقت دیدن اشک هایم را نداری

    هنوز در گیر و دار تصمیم هایم بودم که چه بگویم تا دلت به رحم آید که پیامی به دستم رسید

    جنوب نمی آیی...؟




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...