سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   شهید...
   نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/2/22 - 9:38 ص

 

من می گویم ستاره ای بود شهید

پیدا شد و چرخی زد و در خون گم شد

 

کوه پرسید ز رود

زیر این سقف کبود

راز ماندن در چیست؟ گفت: در رفتن من

کوه پرسید: و من؟ گفت: در ماندن تو

بلبلی گفت: و من؟

خنده ای کرد و گفت: در غزلخوانی تو

آه از آن آبادی

که در آن کوه رَوَد،

رود ، مرداب شود ،

و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد ،

و نخواند دیگر،

من و تو ، بلبل و کوه و رودیم

راز ماندن جز،

در خواندنِ من، ماندنِ تو ، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست

                                                                                                              بدان!          

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ این عکس شهید حبیب الله کریمی ، جریان شهید شدنشون رو توی وبلاگم نوشتم...

ـ  می دونم همه اتون این شعر سپهر رو دیدید، ولی این شعر برای من یه چیز دیگه است...تا ظهور ایستادیم...

ـ ایام سوگواری بانوی دوعالم حضرت فاطمه الزهرا(س) را به همه همسفرای خوبم تسلیت عرض می کنم...اگر باران از صفای آیینه دل امد، برای این کویر هم دعا کنید....

 




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       یه توپ دارم قل قلیه ... !
       نوشته شده توسط :سیب‌های کال در 89/2/16 - 5:15 ع

    یه توپ دارم قل قلیه

    سرخ و سفید و آبیه

    جای بابای خوب من

    چه قد تو خونه خالیه

     

    یه توپ دارم قل قلیه

    سرخ و سفید و آبیه

    می زنم زمین هوا میره

    نمی دونی تا کجا میره

    مامان خوب من میگه :

    تو آسمون

    اون بالاها

    تا خونه ی خدا میره !

     

    یه توپ دارم قل قلیه

    سرخ و سفید و آبیه

    من این توپو نداشتم

    اما به جای این توپ

    بابای خوبی داشتم ...

     

    اما یه روز اومدش

    که جای بابا جونم

    عکسشو روی طاقچه

    تو خونمون گذاشتم...

     

    یه توپ دارم قل قلیه

    سرخ و سفید و آبیه

    من این توپو نداشتم

    مشقمامو خوب نوشتم...

     

    یه روز توی مدرسه

    وقتی معلم من

    برای مشق خوبم

    نمره ی بیست بهم داد

    مامان منو بغل کرد

    یه توپ قل قلی داد !

     

    مشقی که توش نوشتم

    بابا بهم آب داد !

    بابا بهم نون داد !

    بابای قهرمانم

    تو راه دین و وطن

    خندید و جونشو داد!




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       هنگ
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/2/16 - 3:8 ع

    دستم به قلم نمی ره . ذهنم هنگ کرده. فکر کنم باید ویندوزم رو عوض کنم!

    نه که کلمه تو ذهنم نباشه ها! اتفاقا ترافیک مغزم اونقدر سنگینه که راه کلمات نیست برسن رو زبونم.

    همه ی اینا به کنار قضیه این فلش مموری وعده داده شده بلاگ تا پلاکی ها هم قوز بالا قوز شده!

    آخه اینا به فکر ما آدمای مخلص سرتاپا اخلاص نیستند که نمی تونیم به خاطر جایزه اون هم فلش! قلم فرسایی کنیم؟بابا ذهن ما فقط بلده فی سبیل ا... بنویسه(تف به ریا) حالا بیچاره مونده سر دوراهی تا میاد یه کم نوربالا بزنه و بره رو خط شهدا... یهو! این فلش خوش قدوبالا میاد عین مانکن میشینه جلوی چشمش! گشت ارشاد هم که انگار راه ذهن ما رو اصلا بلد نیست!

    خلاصه اومدم بگم به دادم برسید این فلشه رو زودتر بفرستید بیاد نذارید این جوون پاک (ذهنم رو میگم) به گناه بیافته! خدا رو خوش نمیاد!

    د د د! چشا درویش ، به فلش من نیگا نکنید غیرتی میشما!




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...