سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   بدون شرح!
   نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/5 - 3:23 ص

 

 

شرح این تصویر بمونه واسه شما... این عکس رو روز آخر توی دوکوهه انداختم...

خاطرات این 5 روز سفر رو اگر خواستید می تونید بیایید به این ادرس و مطالعه کنید...البته بطور خیــــــــــــلی خلاصه و مختصر نوشتم ، به خاطر دلایل فوق امنیتی....

http://zrb70.parsiblog.com/1367094.htm

http://zrb70.parsiblog.com/1367092.htm

منتظر بقیه عکس هام باشید...

 

 




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       طلائیه...
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/2 - 2:23 ع

     

    طلاییه

     

     

    پنجره زیباست، اگر بگذارند!                 چشم مخصوص تماشاست، اگر بگذارند!

    من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم!          عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند!

    اینجا علقمه ی علمدار خمینی حاج حسین خرازی ایست...

    اینجا همون جایه که سر نازنین حاج ابراهیم همت سردار خیبر از تنش جدا شد...

    اینجا قطعه ایست از بهشت...

    اینجا طلائیه است...

     




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       شمارش معکوس
       نوشته شده توسط :مسافر در 89/1/1 - 11:44 ع

    برای دیدار لحظه شماری می کنم.

    درست چهل روز پیش بود که از زیارتش بازگشتم اما تو گویی سال هاست ندیده امش.

    این بار دلتنگی هایم و بی قراری ام را برایش به ارمغان می برم ...

    شنبه 7 فروردین عازم زیارت آشنای غریبی هستم که سال هاست دلم را به شبکه های ضریح منورش گره زده ام...

    تنها 6 روز دیگر باقی است.




  • کلمات کلیدی : مشهد
  • ... نظر ...

       همسفر شما!
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/1 - 7:33 ص

     

    خیلی وقت بود دلم گرفته بود. می خواستم برم یه جایی و خلوت کنم و ساعتها با یکی درد و دل! ولی افسوس...

    تصمیم گرفتم برم جنوب... اولش دو دل بودم! پس کنکورم چی می شد؟!

    تو اوج درس خوندن رقبام ، باید می رفتم. دل و زدم به دریا و شدم همرنگ دریا!

    ثبت نام کردم...

    تاریخش خیـــــــــــلی عالی بود. همه چیز جور جور بود ، تا اینکه تاریخش عوض شد. مجبور بودم توی یکی از آزمونهام غیبت کنم و اینجوری پشتیبانم میفهمید من رفتم مسافرت...

    بگذریم که سفرم لو رفت!(توسط بی احتیاطی یکی از اعضای خانواده!) پشتیبانم با سرزنش ازم استقبال کردو زیارت قبول گفت. ولی من که از رو نرفتم!:دی

    رفتم توی وبلاگ اردو گلایه و شکایت. ولی پرو تر ازاین حرفا بودم که نرم !

    یعنی چاره ای نداشتم جز رفتن...

    روزموعود فرا رسید! بگذریم که چه اتفاقاتی برای همسفرم افتاد و چه جوری شد که من همسفر یه کی دیگه شدم...

    پیغامی رو که برای مسئولین اردو گذاشته بودم و گفته بودم کنکوری ام، همفسرم خونده بود و با خودش گفته بود: کنکوریو چه به مسافرت؟!

    نمی دونست این کنکوری قراره بشه همسفرش...

    دل شهدا برای این کنکوری بعد از این همه عمری که از خدا گرفته بود برای اولین باز تنگ شده بود!

    وقتی شهدا بطلبن دیگه بقیه چی کاره ان؟!

    این جوری شد که من شدم همسفر شما...

    برای این کنکوری دعا کنید...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

    <      1   2   3   4