سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   آرامِ ناآرام
   نوشته شده توسط :مهدیه در 89/1/12 - 9:32 ع

آرامشی که توی ناآرامی باشد ، عجیب لذت بخش است … می خواهم از اروند برایت بگویم . اروند ناآرام … اروند وحشی … اینجا دلت را که رها کنی ، توی همین موج ها بالا و پایین می رود و گم می شود … اروند ناآرام ، بدجوری دلت را آرام می کند … قصه ی اروند ، قصه ی والفجر 8 است و فتح فاو … قصه ی شجاعت 3000 غواص … قصه ی 78 روز دلدادگی … قصه ی وضو در فرات ، نماز در کربلا … همین قصه هاست که دلت را رامِ این رودخانه ی وحشی می کند … جغرافیای دلت را اینجا بهتر می شناسی …

قصه ی اروند ، قصه ی عشق است . این قصه کمر واژه هایم را می شکند . واژه کم می آورم وقتی می خواهم از عشق بنویسم …

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز             ورای حدّ تقریرست شرح آرزومندی

بدجوری توی این کلمه ها گیر کرده ام … انقدر که مجبورم دست به دامن این سه نقطه ها بشوم ، تا همه ی حرف هایی که من نمی توانم بگوم را برایت تصویر کنند …

اروند خیلی حرف ها برای گفتن دارد … اروند غزل عشق می سراید برای دل های مجنون … نگاهش یادم می آورد که یاران عاشقی را تمام کردند و ما هنوز اندر خم همان یک کوچه مانده ایم … همان یک کوچه که اسمش را گذاشته اند زندگی … انقدر گیر کرده ایم توی این کوچه که یادمان رفته از خاک تا افلاک فقط یک قدم است … یادمان رفته که هنوز هم می توان آسمانی شد … هنوز هم می توان شهید شد ، دل را باید صاف کرد … *


*یه نوشته ی قدیمی




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       جمهوری اسلامی
       نوشته شده توسط :دنیای جوانی در 89/1/12 - 4:17 ع

    جوانان نسل انقلاب به جمهوری اسلامی رای دادند.

    عده ای نیز جان خویش را اهدا نمودند.

    اکنون ما نسل سومی ها باید رای بدهیم یا جان ؟

     جمهوری اسلامی

                        ما درره دوست نقض پیمان نکنیم               گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم

     

    روز جمهوری اسلامی مبارک




  • کلمات کلیدی : جمهوری اسلامی
  • ... نظر ...


       زنده ام هنوز...علام پایداری وسرفرازی
       نوشته شده توسط :س.سعید در 89/1/10 - 2:16 ع

    پست اول سلام احوال پرسی وگفتن تبریک سال نو بسنده می کنم.....زنده ام هنوز

    به کوری دشمنان زنداه یم ....اخه یکی نیست بگه مرده است زنده است الان همه می گن ما که به فکرت بودیم وجوایای احوال بودیم.....

    بگذریم ....ببخشش از بزرگانه

    فعلا تااین جاش بسه تا بتونم همین قضیه رو پنج پست تحویل دوستان بدم تا جایزه  به ما تعلق گیرد

    ارادتمند دوستان

    سید سعید




  • کلمات کلیدی : زنده ام هنوز
  • ... نظر ...

       بلاگی یاپلاکی...عکس دلنشین
       نوشته شده توسط :س.سعید در 89/1/10 - 2:6 ع




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       الف دزفول!
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/1/9 - 5:36 ع

    مقاومت کلامی که با فرهنگ مردم دزفول عجین شده. ایستادگی در برابر هجوم موشک های عظیم الجثه ای که روز و شب بر سر شهر آوار می شد و لبخند بچه گانه ای ، نگاه مادرانه ای یا تلاش پدرانه ای را به خون می کشید و... بعد از لحظه هایی آنان که زنده مانده بودند زندگی را از سر می گرفتند تا موشک بعدی...
    زنان شبها را با حجاب کامل می خوابیدند شاید آن شب، شب آخر زندگیشان باشد و فردا نامحرمی از زیر آوار بیرون بکشاندشان .
    و حالا بعد از سالها آمده اند کسانی و بر ایستادگیشان خورده می گیرند غافل از آنکه آنها که ایستادند برای ایستادنشان بها نمی خواستند و تنها دیدن لبخند امامشان بر صفحه تلویزیون کافی بود برای از یادبردن غم شب گذشته شان.
    آری ، اینجا دزفول است، همانجا که مجری رادیو عراق در اعلام شهرهای در استانه حمله موشکی ، عادت کرده بود به گفتن: « الف- دزفول»! ب هر چه بود ، بود ، الف فقط دزفول! و چهارم خرداد یادآور روزی که دزفولیها بیشترین موشک را در خانه هاشان میزبان بودند...

    شبیه حرفهای من،
    ستون خانه ی تو بود
    که در هجوم موشکی
    خموش و بی کس و غیور، 
                                 نمرده و شهید شد.
    و من شنیده ام
    که سقف خانه ای
    به روی خانه ای دگر
    شبی سقوط کرده بود
    و کودک از غریو انفجار
    به پشت بام خانه ای
    _ دو کوچه بعد_
    پرت شد.
    ولمس کرده ام
    حس ترس و زندگی
    درون سنگری
    که در حیاط خانه مان
    به جای لاله های واژگون باغچه
    سر بلند کرده بود
    و لحظه های انتظار سخت یک صدا: 
                                          « وضعیت سفید»
    و هشت سال پر تپش 
    وهشت...
    منی که در تمام کودکی
    رفیق من
    پوکه و فشنگ بود
    و چتر کوچک منوری 
                       پر بها ترین هدیّه ام،
    به من نگو که شعر تو
    چرا
    همیشه بوی مرگ میدهد.

                                                         (شعر از شاهد)




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       یاور وبلاگی
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/1/9 - 5:31 ع

    برای اولین بار قسمت شد همسفر بچه های از بلاگ تا پلاک شدیم.جای همتون خالی....
    بستنی خوردیم ، لواشک خوردیم، چلوکباب ، قورمه سبزی ، مرغ ، و از همه مهمتر ساندییییییییییس!
    حالا با اون ساندیسی که اونجا بهمون دادن فکر کنم تا بلاگ تا پلاک سال آینده انرژی مون تأمین باشه! قراره بتروکونیم!
    شهدا که دستشون درست! یه حال حسابی بهمون دادن.حالا نوبت ماست...
    با بچه ها یه شعرکی گفته بودیم و تو راه می خونیدیم .ازونجا که درصد بالاییش زاییده فکر سیال خودم علیه السلام بود به خودم اجازه دادم قبل از بقیه تو وبلاگم بزارمش.حرفی هست؟ متنش رو واستون می زارم خودتون با آهنگ بخونید(یار دبستانی من......)


    یاور وبلاگی من
    با من و همراه منی
    تو اتوبوس ،سوی جنوب
    همصدا، هم پای منی
    فضای سایبری ما
    هرزه تموم قلماش
    خوب اگه خوب ، بد اگه بد
    مرده دلای بلاگاش
    هک نشه سایت من و تو
    زیاد شده کلاه سیاه
    تو جنگ نرم سایبری
    (تنها نشه یه وقت«آقا»)2...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       only God creates such perfect miracle
       نوشته شده توسط :قهوه تلخ در 89/1/8 - 3:25 ص

     

    آن روز زیاد دور نیست...

    زمانی که خون خاصیت حیاتی اش را از دست بدهد و اعتراض در تو به خطی ممتد تبدیل شود و درد از وجودت خالی شود.

    آنگاه در حباب زمان رها شوی و جاذبه با تو مهربان شود. و تو می توانی به آسانی از چسبندگی زمین آزاد شوی

    .....و تا آن روز منتظر می مانم.

     

    فتح المبین 

     




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       یک شب ،شرهانی (3)
       نوشته شده توسط :ارجمندی در 89/1/7 - 11:57 ع

    زمزمه ای بلند شد، عمار شروع کرد به عاشورا خواندن چه سوزی دارد صدایش....با عاشورا زنده میشوم!
    حرف مصیبتهای حسین(ع) که می آید اشکم جاری میشود و بغضم میترکد ، گفتم حسین حالا معنای غربت را فهمیدم وقتی هیچ کس جز خدا نمی ماند!...عمار عاشورا می خواند.....و آب انگار؟!...انگار...
    اتوبوس جلویی که فقط چراغش معلوم بود وداشت میرفت وایساده، فکر کنم آ نها هم جلوتر گیر افتاده اند
    عرفان دارد با عکس خواهر زاده اش که من اتفاقی روز عاشورا گرفته بودم و نیمدانستم خواهر زاده ی اوست خدا حافظی میکند.
    چند نفر دارند در میان جاده از سمت اتوبوس جلویی بطرف ما می آیند...مهدی و حاج آقا هستند....حاج آقا لباس روحانیتش را در آورده و پاهایش را بالا زده تا کمک ما بیاید.....معلوم شد عمق آب کنار جاده که ما سر خورده ایم زیاد است و وسط جاده حدود نیم متر است...عاشورا دارد تمام میشود....
    بچه ها از پنجره ی راننده بیرون میروند نمی خواستم بگویم چطور.... و لی باور کن نمی توانم از کنارش بگذرم
    دونفر از بچه ها بیرون پاهایشان کنار جاده است و دستهایشان به لبه پنجره و بدنشان را پل کرده اند
    بدنشان را پل کرده اند تا ما رد شویم!....همان کسی که گفتم گریه می کردوقتی که خواست برود گفت من بدون محمود نمیروم، داد زدم سرش که یالا برو ،فیلم سینمایی که نیست این اداها رو در میاری ،برو میگم!.... و رفت....من به بهانه ی بستن بند کفشم لفتش دادم تا اگر قرار هست اتوبوس را آب ببرد من هم با جواد و اصغر و عمار بمانم....اما اصغر اینقدر داد زد که مجبور شدم بروم من و کمی بعد عمار....
    بچه ها روی کمر آن دو نفر پا می گذاشتند و می پریدند انطرف! من نگذاشتم! نتوانستم بگذارم...

    یک شب،شرهانی(1)
    یک شب شرهانی (2)




    ... نظر ...

       یک نکته
       نوشته شده توسط :دنیای جوانی در 89/1/7 - 11:21 ع

    یک نکته

    اردوی بچه های وبلاگ نویس جدا از جنبه معنوی نکته جالب و قابل توجهی به همراه داشت .

    از آنجا که می توان گفت همه دوستان خط فکری واحدی داشتند و خود را سربازان ولایت می دانستند ، در طول مسیر به بحث و تبادل نظر ، ارائه راهکار برای هماهنگی بیشتر و برنامه ریزی جهت قوی تر کردن ارتش سایبری خود در جنگ نرم پرداختند.

    همدلی و همفکری خاصی که بین دوستان شکل گرفت بسیار جالب و خوشحال کننده بود . به خصوص اینکه دوستان سعی کردند با لینک نمودن شماره های همراه یکدیگر ! در رسیدن به هدف ، صمیمیت و همدلی بیشتری از خود نشان دهند .

    البته این برنامه ریزی نسبت به اردوی سال گذشته جدی تر صورت گرفت که انشاءالله در عمل نیز نمود پیدا کند .

    قابل ذکر است این جلسات در اتوبوس برادران و مابینهم ! به صورت غیر علنی و پشت دربهای بسته صورت گرفت !

     




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

    <      1   2   3   4      >