سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   سه ی نمک
   نوشته شده توسط :نمک در 89/1/19 - 6:38 ع

سلام
یکی از بهترین نقاط سفر،
ایستگاه صلواتی بود!
شاید اگر سال های گذشته بود، حوصله ام نمی شد پیاده شوم.
اما امسال دیگر قدر ایستگاه صلواتی شهدا را خوب می دانم.
امسال دیگر 9 دی دیده ام.
پیاده شدیم و شربت شهدا رو خوردیم.
انصافا به هزار قهوه ی ترک و نوشیدنی اعیانی شرف داشت.
یکی می گفت بچه ها نصفه نخورید جانباز می شید.
یکی می گفت نه مفقودالاثر می شید.
یکی می گفت اسیر نشی بگو یاحسین.
هوای خوزستان بوی جنگ می داد.
علیرضا انگار که چیزی به ذهنش خورده باشد.
نوت بوک من را بدست گرفته بود از اتوبوس بیرون دوید؛
بچه ها بیایید کنار این ضدهوایی.
همه جمع شدیم و علیرضا اشاره به نوت بوک من شروع کرد.
بچه ها امروز سلاح ما این است...
سلاح جنگ نرم


شاید قبل تر کسی ابا می کرد از اینکه بگوید کاروانمان را بردند جایی در ایستگاه صلواتی، چایی دادند، شربت دادند، ساندیس دادند.

همین! مال هیچکس نیست!




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       کدام همت....؟؟؟
       نوشته شده توسط :س.سعید در 89/1/18 - 9:41 ع

    سلام....اینم عکس دوست عزیزم...محض اطلاع این عکس (حاج همت)توسط خانم های اردو ربوده شده بود که توسط سربازان گمنام امام زمان باز پس گیری شد...برای شادی روحشان صلوات

    کدام همت؟؟؟




  • کلمات کلیدی : کدام همت؟؟؟
  • ... نظر ...

       احمد- احمد، مهدی
       نوشته شده توسط :اویس در 89/1/18 - 11:16 ص

    احمد- احمد، مهدی
    مهدی جان ، احمد بگوشم
    این آوایی بود که خیلی زیاد میون دو نفر رد و بدل میشد .

    بعد از تشکر و قدردانی و ... از تموم بروبچ اردو بالاخص مسئولین، خدمتگذاران و کارگران و کارگردانان و ...
    از لحظه‏ای که از اردو برگشتیم،‏ می خواستم یه تشکر جانانه و بیادموندنی از یکی از دوستان که هرگز به چشم نیومد بکنم.هر چند اینجا و اینطوری، نمی‏تونم حقشو ادا کنم!
    این پست هم فقط برا اونه !

    کسی که همیشه و همه جا دیده‏ می‏شد ولی دریغ از کمی کمک ، دریغ از کمی توجه
    کسی که اگه نبود شاید خیلی از کارای تدارکات و هماهنگی ها و ... توی اردو (البته زمین نمی موند، چون کسی دیگه این کارارو می‏کرد!!!) اما فکر نکنم به این خوبی انجام می‏شد.

    من که شاهد بودم مدیر اردو از هر 4 تا تماس موبایلی، یکیش به این شخص بود برای هماهنگی و انجام کارها.
    شب و روز - وقت و بی وقت - خسته باشی یا نباشی - استراحت کرده‏باشی یا نکرده باشی و ... باید کارارو راست و ریس می‏کردی.‏
    و چه حیف شد که من نتونستم کمکش کنم ...(البته برخی از دوستان بعضی جاها یاریش می‏کردند، که اینجا باید گفت ایول)
    اجرش با شهدا و خیل دعای دیگه که اینجا جاش نیست.

    پ.ن: عکسشم بعد از یه سری تغییر میزارم.

    اینم عکسش

    اردوی بلاگ تا پلاک 5




  • کلمات کلیدی : بلاگ تا پلاک 5
  • ... نظر ...

       تا آسمان
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/1/16 - 9:40 ع

    خاکریزهای رملی فکه...

    دارم می روم بالا...

    دارم می روم بالا ... سخت است...قدم ... قدم...آسمان، دستم را بگیر!

    زمین به آسمان چسبیده!

    من،

     نه زمینم ؛ نه آسمان

    خدایا ، تو مرا از خاک خلق کردی... ای کاش خاک می ماندم...

    حرمت این خاک کجا و من بی آبرو کجا.




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       دو کوهه...
       نوشته شده توسط :جاده مه گرفته در 89/1/16 - 9:40 ص

     

    به دوکوهه که برسی به لحظه دیدار نزدیک می شوی.

    صدای قلبت را می شنوی که با صدای ملائک همراه می شود.

    لبیک، الهم لبیک...

    آنجا سرزمینی است که فقط دلدادگان حریم وصل در آن راه یافته اند و اکنون تو نیز محرم این حریم گشته ای. محرم اسرار خوبان خدا، تربت پاک دوکوهه را بر چشمهایت بگذار و نیت احرام کن...

    می گویند به دوکوهه که می رسی، اگر چشم دلت را باز کنی شهدا را می بینی که به استقبال تو آمده اند...

    .............................................................

     

    یکی از دوستان هم توی قسمت نظرات وبلاگم متن قشنگی در مورد دوکوهه نوشته بودند که دلم نیومد توی این پستم نزارم...

    دو کوهه تو یک پادگان نیستی ، تو قطعه ای از خاک کربلایی .چرا که یاران عاشورایی سید الشهدا را به قافله او رسانده ای ، دو کوهه ! بعضی ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا . آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است ، یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم .نه یک بار .نه دو بار .به تعداد شهدایمان .
    بالاخره تو هم راوی فتح بودی و فتح کردی کربلا را .




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       دوی نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 89/1/14 - 11:9 ع

    همیشه نسبت به طلائیه احساس خاصی داشته ام
    بسیجی های اصفهان هنوز هم فرمانده ی ارشد خودشون رو حاج حسین می دونند
    حاج حسین خرازی
    آقای سرلک می گفت: همه می گفتند طلائیه را بگذاریم و برگردیم
    اما امام حکم حکومتی داد و خیبری ها طلائیه را حفظ کردند
    چقدر سخته وقتی کار به حکم حکومتی کشیده میشه
    چقدر ولی باید به سربازانش اعتماد داشته باشه
    چقدر سرباز باید ایده آل خواه باشه
    در این باره خیلی حرفم میاد
    اما کامل ترین حرف،
    همون رمز عملیات خیبره
    عملیاتی که تمام سربازانش رو معروف کرد
    هنوز هم صدایی توی وجودم فریاد می زنه خیبری ها ...
    تنم می لرزه
    همه ی حرف های خیبر
    همه ی حرف های جنگ
    همه ی حرف های این انقلاب
    همه و همه توی رمز عملیات خیبره
    یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
    با این حساب
    دیگه من چی بگم ؟!؟

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       هدیه ای برای "گاهی وقت ها"
       نوشته شده توسط :مهدیه در 89/1/14 - 5:0 ع

    گاهی وقت ها ، دلت که می گیرد از آدم ها ... خسته که می شوی از دور و برت ... حالت که بهم می خورد از دود و دم شهر ... دلت هوای یک گوشه ی دنج می کند . دلت می خواهد یک گوشه ای بنشینی جدای از آدم ها ، جدا از دور و برت ، جدا از دود و دم شهر ، جدا از همه ی چیز هایی که ذهنت را زنجیر این زمین خاکی می کنند ...

    اگر دیده ای می دانی که اینجا همان گوشه ی دنج است ... اصلاً اینجا یک گوشه از آسمان است که افتاده روی خاک ... اصلاً تر اینجا را خدا فرستاده برای من و تو ... هدیه ای برای همان « گاهی وقت ها » ...

    چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان         دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

    برای همین است که هر وقت دلم می گیرد ... هر وقت خسته می شوم ... هر وقت دلم هوای آسمان می کند ، یاد اینجا می افتم ... همین خاکی که اسمش را گذاشته اند شلمچه ... همان هدیه ای که خدا برای « گاهی وقت ها » ی من و تو فرستاده ...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       کوثر
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/1/14 - 3:25 ع

    از معراج شهدای اهواز (شهید محمودوند) برمی گشتیم. یه مسافر جامونده از کاروان، همسفرمون شد! یه روحانی با حال که البته مدام تأکید می کرد حال نداره! و سرش درد می کنه ولی نمی دونم چه قدرت عجیبی در وجود این برادران روحانی وجود داره که حتی وقتی حال ندران هم می تونن دوساعت تمام حرف بزنن؟! خلاصه از هر دری گفت و گفت. از احکام شرعی گرفته تا پرداختن منظوم به احوالات قشر مقدس زن ذلیل! و این وسط فهموندن اینکه ماها کی هستیم و وبلاگ چیه و وبلاگ نویس دیگه چه صیغه ایه ماجراها داشت و با مزه وقتی بود که وسط این که ما داشتیم خودمون رو می کشتیم و می خواستیم به ساده ترین صورت ممکن هویت خودمون رو ابراز کنیم کوثر کوچولو پرید وسط حرف همه و خطاب به روحانی عزیز بلند گفت :عمو، منم وبلاگ دارم !

    حاج آقا کشاورز صحبت رو کشوند به بحث شهدا و اینکه چطور شد به این مقام رسیدن. گفتن مهمترین چیزی که باعث شاخص شدن شهدا می شه اینه که تونستن خودشون رو پیدا کنن... و ادامه دادن: شهدا تو سن کم خودشون رو پیدا کردن ولی من تا به این سن رسیدم هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم ... که باز هم کوثر خانم افاضه ی فضل فرمودن و گفتن : عمو ، من پنج سالمه پیدام!! و اتوبوس از خنده منفجر شد...

    راستی کوثر خانم ما اصلا اهل خالی بندی نیستا! اینم وبلاگش: شاهد روزهای کودکی




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       جاذبه ی خاک
       نوشته شده توسط :مهدیه در 89/1/13 - 5:0 ع

    می گویند اینجا طلائیه است . اتوبوس می ایستد … چفیه ام را با این نیت که خاک طلائیه رویش بنشیند برمی دارم و …

    کمی آنطرف تر سه راهی شهادت است … عجب حکایت شیرینی دارد اینجا … حکایت دلدادگی و عروج …حکایت مردانی که مست عشق بودند و سراپای وجودشان بی تاب دیدار … حکایت دست های بریده ی عباس های زمان … اصلاً این سرزمین ، همه اش به نام عباس (ع) است ؛ قصه اش را راوی برایمان گفت …

    این سطرها را می نویسم تا قصه ی چفیه ام را برایت بگویم و خاک را … چفیه ای که آوردمش تا رنگ و بوی خاک بگیرد ؛ آن هم خاک طلائبه … بهترش می شود طلای طلائیه … امّا فراموشی را که خودت بهتر می دانی ؛ خصلت دیرینه ی آدم هاست …

    دقیقه های آخر همنشینی مان با این خاک آسمانی بود … باید راهی اتوبوس ها می شدیم و من همچنان فراموش کرده بودم قولی که به چفیه ام داده ام و خاک را … اما مگر جاذبه ی این خاک می گذارد بی نصیب بمانی ؟! آخر مسیر است و من مبهوت چفیه ای هستم که لحظه ای پیش دور گردنم بود و حالا ، خودش ، بی آنکه من بخواهم … و بدانم … و بفهمم … روی خاک افتاده است … حالا اگر بخواهم هم نمی توانم باور نکنم جاذبه ی این خاک را … *

    * یه نوشته ی قدیمی



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       نگاه ....... و پلاکهای چروک خورده .....
       نوشته شده توسط :دست خط در 89/1/12 - 11:17 ع

     

     

    سلام و عرض ادب محضر همه دوستانی که در این چند روز با هم همسفر شدیم در سفر به سرزمین نور.
    این چهارمین سفری بود که از طرف دفتر توسعه وبلاگهای مثلا دینی میومدم. و شاید آخریش باشه. انشالله.
    یادش بخیر.

    اولینش -سال 1385-که اولین سفر من هم بود به سرزمین نور. مسئول اردوو از اساتیدی بود که برای اداره ی چنین اردووهایی تجربه ها داشت. ولی برای هماهنگی با بروبچ و مسئولین دفتر توسعه کمی کم تجربه . (البته اصل سفر بسیار پربار برگزار شد. بسیار) مسئولین دفتر توسعه هم همراه و همسفر  و البته شاهد و ناظر بر اداره ی امور و برنامه ها بودند.
    دومیش-سال 1386- که مسئول و مدیر برگزاری عوض شده بود . ولی ایشون هم از مدیران با تجربه ی برگزاری چنین اردووهایی بودن. بسیاری از بروبچ از خاطره چنین اردوویی از مشتریان پروپا قرص چنین اردووهایی شدن. البته ایشون هم برای هماهنگی با بروبچ و مسئولین دفتر توسعه کمی کم تجربه . (البته اصل سفر بسیار پربار برگزار شد. بسیار) مسئولین دفتر توسعه هم همراه و همسفر  و البته شاهد و ناظر بر اداره ی امور و برنامه ها بودند.
    سومیش-سال 1387- اصل برگزاریش تق و لق بود. دیگه حضرات مسئولین دفتر توسعه برگزاری چنین اردووهایی رو به نفع خودشون نمی دیدن. یعنی چندان هم براشون سود نداشت. ولی عاقبت با اصرار خیلی از بروبچ وبلاگنویس برپا کردن. منم با هزار درد و دردسری که داشتم راهی شدم. ولی جا دشمنتون خالی. پام که به پای اتوبوس رسید. یکدفعه خبردار شدم. مدیر و مسئول اردوو هنوز معلوم نیست رسماً کیه! مسئولان دفتر توسعه هیچ کدوم همرا و همسفرمون نیستن.! و مسئولین این مثلاً اردوو از بین همون همسفرای قبلی هستن. راحت تر بگم:...... بروبچ همسفر در سالهای قبلی . حالا همراه و همسفر شده بودن با هم و اردوو رو برپا کرده بودن و مسئولیتهای مختلف رو هم بین هم تقسیم کرده بودن و یا علی انشالله به امید خدا راه افتاده بودن و استارت رو زده بودن.
    (خدایا .......شاخام که در اومده بود. مونده بودم . توی این چند دقیقه مونده به راه افتادن اتوبوس تصمیم بگیرم راهی بشم یا نه؟!...... آخه من که برای همسفری با چنین اردوویی یاعلی نگفته بود!!!!! - بگذریم که بعد از اتفاقات نابهنجاری که افتاد . راهم رو جدا کردم تا بیش از این بازیچه ی دست مسئولین دفتر توسعه نشم. مسئولینی که با کسانی که بهشون اعتماد میکنند صادقانه برخورد نمیکنند. آخه به نفعشون نیست.) البته  اینبار همه مسئولین اردوو با هم هماهنگ بودن.(اصل سفر بسیار پربار برگزار شد.) مسئولین دفتر توسعه البته نه همراه و نه همسفر  و نه شاهد و ناظر بر اداره ی امور و برنامه ها بودند.

    چهارمیش که امسال باشه. به مدیریت همون مسئول پارسالی برگزار شد. البته امسال خودشون از همون اول کار همراهمون اومدن(برعکس پارسال) الباقی ماجراهای اردووی امسال رو هم انشالله کم کم و با صبر و حوصله توی وبلاگ دست خط... عرض میکنم خدمتتون.
    ولی خداییش زحمتها کشیدن. خدا اجرشون بده که هرچند دست تنها بودن ولی تمام توانشون رو گذاشتن. من اینکاره نیستم. یعنی نه توانش رو دارم و نه مال اینکارام. وگرنه کمک میکردم. اومدم تا امسال یک چیزایی رو برای خودم ثبت کنم برای همیشه. نمی دونم شاید دیگه قسمت نشه از این سفرها . شایدم دیگه قسمت نشه با این همسفری ها........

    خوش گذشت. ممنون و سپاسگزار از تمام مسئولین برگزاری اردوو. بخصوص مسئولین برگزاری. مسئولین اجرایی اردوو.
    مخصوص عرض میکنم خدمت جناب بهرامی:. آقای بهرامی مختصر و مفید حرفام همین بود. و هرچه دروبلاگ خودم می نویسم همین حرفاس که همه با سبک خاصی نوشته شده .شنونده باید عاقل باشه. که هست.




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

    <      1   2   3   4      >