سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   دو روَند ...
   نوشته شده توسط :مخ تش در 89/1/31 - 2:17 ص



     

  ما در این مملکت دو رَوند بیشتر نداریم
:  اُمّت و ولایت

  ...   و خط سومی هم در کار نیست !

اردوگاه چنانه . نهم بهمن 61 . شهید همّت
                                           



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       امّا شهادت ...
       نوشته شده توسط :مخ تش در 89/1/31 - 2:12 ص








  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       زمان زمانه ی نیرنگ است!
       نوشته شده توسط :حاج جمال در 89/1/28 - 1:55 ع

    زود می گذرد، این آمد و شد ایام خیلی تند شده است
    غربت شهر دامن گیر شده
    زود زود دلم هوای جایی دیگر را می کند ..



  • کلمات کلیدی : دچار
  • ... نظر ...

       اردوی راهیان نور بلاگ تا پلاک که تموم شد!
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/1/25 - 11:8 ع

    اردو تموم شد . داشتیم بر می گشتیم که رفقای نیمه راه چهره خودشون رو نشون دادن! یکی یکی و چند تا چندتا راهشون رو کج می کردن و از گروه جدا می شدن.بعضیا از شرهانی شروع کردن، بعضیا از دزفول، بعضیا سه راه خرم آباد و بعضیهام تو قم...

     خلاصه ما چند نفر موندیم و یه اتوبوس که داشت می رفت تهران ... انگار اتوبوس هم فهمید ما تنها موندیم! شروع کرد به ادا درآوردن و وسط راه یه صدایی همراه با دود اون خانومایی که عقب اتوبوس نشسته بودن رو ترسوند تا به راننده خبر دادیم  یک کیلومتری جلوتر رفته بودیم تو بیابون خدا (اتوبان قم-تهران)پنچر کرد... البته پنچر که ... لاستیک ترکوند!!!

    ولی خداییش بیشتر از باد چرخ ماشین، باد ما در رفت! این همه عجله و برنامه ریزی کرده بودیم که سر ساعت برگردیم بریم اداره و یه وقت از مال دنیا عقب نمونیم، که این اتوبوس زد تو کاسه کوزه همه مون و چند ساعت الاف شدیم (چندین ساعت نه! یه روز مرخصی!). و اونجا بود که طبق تحلیل های بسیار صورت گرفته به نتایج جالبی رسیدیم. 

    و اینک نتایج:

    1- اگه قراره رفیق نیمه راه باشین به خصوص اگه مسئول اردو هستین لااقل یه جوری نیمه راه سرتونو بندازین پایین و برید که اتوبوس از غیبتتون بویی نبره!

    2-     هیچ وقت برنامه ریزی دقیق نکنید چون برنامه ریزی اصولا با گروه خون ایرانی جماعت همخونی نداره.

    3- یکی نیست به این اجداد نمایندگان مجلس بگه آخه این بنی صدر بیچاره چه هیزم تری بهتون فروخته بود که عزلش کردین؟ میزاشتین به کارش می رسید. برادران بعثی هم میاومدن تا تهران می رسیدن. بعد همین جاده ی قم تهران ما هم می شد منطقه جنگی و نمی خواست بیشتر از هزار کیلومتر راه بکوبیم و بریم خوزستان. تازه اگه میزاشتن گیلان ومازندران رو هم میگرفت که دیگه چه بهتر. اردوی راهیان نور همگی با هم می رفتیم شمال!

    4- قابل توجه قوه قضائیه که اگه قضیه یه جوجه ناموسی بشه باید طرف رو به روشی که یکی از دوستان بصورت صوتی تصویری ارائه کردن اعدام نمود!!!!.

    5-     اگه این آخری رو متوجه نشدید میخواستین باهمون می یومدید تهرون دلتون آب!!!!.

                                                                       حاجی التماس دعا!




  • کلمات کلیدی : بلاگ تا پلاک
  • ... نظر ...

       غرور جان بای بای!
       نوشته شده توسط :شاهد در 89/1/25 - 5:51 ع

    می گفت در وبلاگهایتان بنویسید گردان حنظله تشنه بود. بنویسید تشنه ایستاد . بنویسید تشنه جان داد. بنویسید تشنگی در گرمای خوزستان یعنی چه...

    او حرف می زد و من رمل های نرم فکه را با دستهایم زیرو رو می کردم. نه شاید هم خودم را در رمل های نرم فکه، زیرورو می کردم!

    مهندس بودن را مدتهاست که بی خیال شده ام اما راستش را بخواهی غرورش ادم را پاگیر می کند ولی انجا در رمل های نرم فکه غرور بی معناترین حرف ممکن بود...

    قبل از رسیدن به قتلگاه ، مشهد سید شهیدان اهل قلم را رد کردیم...بی خود نیست که هر چه فکر می کنم دستم به قلم نمی رود؛ من مشهد سید شهیدان اهل قلم را رد کرده ام!




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       پنج نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 89/1/25 - 11:34 ص

    سلام
    شب بود و تازه رسیده بودیم دوکوهه
    خسته و کوفته!
    راستش اگر اصرار مهدی را برای تنظیم حرکت اتوبوس‌ها و رسیدن به برنامه‌ی گردان تخریب نمی‌دیدم، راضی نمی‌شدم مسیر چند کیلومتری حسینیه‌ی تخریب را با آن همه خستگی طی کنم!
    هنوز اردوگاه را به طرف حسینیه ترک نکرده بودیم؛ در مدت نسبتا طولانی‌ای که منتظر بچه‌ها بودیم تا از دسشویی (شما بخوانید تجدید وضو) برگردند با پسری آشنا شدم که نامش حامد بود.
    راستش امروز دلم هوای حامد را کرده.
    پسری ده- دوازده ساله که با بسیج دانش‌آموزی آمده بود و اصرار داشت آن وقت شب، تنهایی و بدون هیچ‌یک از همراهان همسالش، به همراه ما به حسینیه بیاید!
    برعکسِ همیشه که طبع پدری‌ام این‌جور جاها گُل می‌کند، ممانعتی نکردم و با کلی شوخی حامد را همراه خودمان بردیمش.
    نمی‌دانم چه شد که اینطور نرم خواسته‌اش شدم!
    شاید علتش حرف‌هایی بود که باید چند ساعت بعد در حسینیه؛ از نوجوانان ده- دوازده ساله‌ی داوطلب برای شکستن خطوط مین گذاری شده، می‌شنیدیم!
    یا نه! شاید بهانه‌ی تماشای تلاش‌های مهدی، برای رسیدن به برنامه‌ی حسینیه‌ی تخریب کافی نبوده!
    انگار که این راه، راهی نیست که کسی را با سستی و منت ببرند.
    انگار که این راه را فقط با اشتیاق می‌شود رفت.
    کما اینکه در میان راه، چه بسیار آدم‌هایی که دیدیم از چند صد متری حسینیه برمی‌گشتند.
    بر می‌گشتند و مدام به ما می‌گفتند: نروید! بابا سرِ کار هستید، نروید! خبری نیست، نروید! معلوم نیست چقدر دیگر باید راه بروید.
    شاید حق داشتند.
    اثر حسینیه از صد متری هم معلوم نبود!
    راه می‌رفتیم در تاریکی مطلق.
    نه جلوی پایمان معلوم بود.
    نه مقصد.
    و البته نه حتی راه برگشت.
    تعجب می‌کردم که چطور این‌ها راه پس را می‌بینند و راه پیش را نه!
    اصلا نمی‌دانستیم چقدر راه آمده‌ایم.
    و خب معلوم است که نمی‌دانستیم چقدر دیگر هم باید برویم.
    تنها این معلوم بود که هر قدمی که بروی به قدم‌های بازگشتت اضافه می‌شود.
    انگار هر قدم دو قدم باشد.
    یکی به اختیار و یکی تحمیلی!
    اگر حامد نبود شاید چند بار از میانه‌ی راه بازگشته بودم!
    اگر خستگی‌ناپذیری حامد را نمی‌دیدم شاید باز می‌گشتم،
    همانطور که اگر شوق او را نمی‌دیدم شاید این‌قدر ترغیب نمی‌شدم که شهدا توفیق بدهند معبدشان را به نظاره بنشینم!
    معبد که می‌گویم حرف داردهااا،
    می‌شد بگویم مسجد، اما منی که دیده‌ام بسیار سجده‌کنندگانی را که عبد نیستند، اینجا خوب می‌توانم رایحه‌ی عبودیت را اگرچه برای خودم غریب باشد؛ استشمام کنم.
    شهدا بوی گل می‌دهند و بوی بندگی.
    چه خوب نامش را به اسم اباعبدالله گذاشته‌اند حسینیه!
    راستش امروز دلم هوای حامد را کرده
    میان حسینیه‌ی تخریب، معبد شهدا، رسیده و نرسیده سر روی پای من گذاشت و خوابش برد!
    حالا دیگر مطمئن شدم که این طائر آسمانی فقط آمده بود تا به اینجایم برساند.
    گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا ببینم قرار است چه حرفی بشنوم؟
    چرا گوش‌هایم؟
    خوب می‌دانستم اول نعمتی که خدا به بنده‌اش می‌دهد و به خاطرش از او تکلیف می‌خواهد همین گوش است.
    در کشاکش سنگینی سر حامد و سختی سیمانِ کف حسینیه!
    در لحظه‌ی لبریز شدن صبر قوزک پایم از تحمل فشار!
    درست وقتی پایم التماس ذره‌ای تکان و تنفس می‌کرد،
    درست هنگامی که چشم‌هایم مردد به خواب آرام حامد خیره شده بود.
    صدایی تمام گوشم را پر کرد.
    راوی می‌گفت: اینحا گردان تخریب است!
    تخریبچی کسی است که از "خود"ش هیچ حرکتی ندارد!
    غیر از این که پایم را به سکون محض وا داشتم،
    خاطرم افتاد به تمام زندگی‌ام،
    شروع کردم به استغفار
    از تمام حرکاتی که از "خود"م بود!
    انگار چیزی جز خودم نبود!
    با خودم گفتم می‌بینی پسر!
    این همه داعیه‌ی ولایت مداری و ولایت پذیری‌ات را می‌بینی!
    مانده تا تخریبچی بشوی.
    تو با این همه تک‌روی و ادعای اجتهادت!
    تخریبچی کسی است که از خودش هیچ حرکتی ندارد!
    در کشاکش این فکر‌ها!
    مراسم تمام شده بود!
    حامد را به ماشین راوی رساندم!
    او ماوریتش را انجام داده بود و سواره برگشت.
    ماموریت من اما،
    حالا فعلا چند قدمی را پیاده برگردم تا...

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       دوستی بلاگ تاپلاکی ها
       نوشته شده توسط :س.سعید در 89/1/24 - 9:1 ع

    یادش بخیر

    ساندیس پای ثابت همه عکس‌ها بود. یادش به خیر چه داستان‌هایی داشتیم با ساندیس
    ساندیس نماد حماقت مردمی سبز بین است که دیگر هرزه رفته و باید چیدشان.
    و ساندیس برای همیشه در تاریخ روشنفکران خواهد ماند.

    البته قابل به ذکره که اقای راننده ام اون بالای عکس دیده میشه

    کور شود چشمی که نمی تواند دوستی مارا ببیند

    این رو میگم تاسوءتفاهم نشه

     ××× در این پست به علت مسائل امنیتی توسط مدیر تغییراتی اعمال شد...قدرت مدیریت وبلاگ اردو...




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       روایت سفر از دید یکی از بندگان خدا.
       نوشته شده توسط :بنده دل شکسته خدا در 89/1/23 - 12:14 ع

    سلام علیک بر جمیع کاروان از بلاگ تا پلاک

    به دلیل دیر رسیدن یوز و پسورد من الان سفرنامه  رو می نویسم.

    با شرمندگی فراوان.

    سلام علیک

    از کربلای ایران برگشتم.

    فکر می کردم اگر این دفعه از این سفر برگردم درست شدم یه جورایی آدم شدم.

    ولی الان یاد اون حرف ارزشی یکی از بزرگان افتادم که فرمودند:کربلا بری و آدم نشی ‌‌‌ُفایده نداره.

    ولی بنده های خدا جاتون خیلی خالی بود .امسال یه جا هایی ما رو دعوت کرده بودن شهدا ُ که

    به قول معروف ما کجا محل قتلگاه شهدا کجا.بله قتلگاه ?? شهید گمنام که حدود ? کیلومتر بعد از

    شرهانی بود.از میانه اون همه کاروان ُ کاروان ما انتخاب شده بود.هنوز هم نمی دونم چرا؟؟؟؟

    راستی اسم کاروان ما از بلاگ تا پلاک بود.{وبلاگ نویسان دینی}

    بچه های خدادوست و بی ریا.صفا و صمیمیتشون چشمان آدم رو بینا می کرد.

    تو این سفر تنوع بسیار زیادی داشتیم.از اتوبوس بگیرید تا مسافران.

    از تازه عروس  و داماد  و ذوج های خوشبخت و خواهر و برادر هایی که از یک فامیلی بودن و .....

    خاطره ی بدی نداشت این سفر البته چرا داشت.

    مسموم شدن یکی از دوستان با صفامون و وداع با کربلای ایران.

    تو این سفر هم من ماهیت حودم رو آشکار کردم.خیلی مسئولین ر و اذیت کردم.خیلی شیطونی کردم.که امید وارم به بزرگواری خودشون ببخشن.

    البته از مسئولین هر چه طلب جایزه کردم پای مسابقه رو به میان کشاندن.

    منم به خاطره اینکه ریا نشود در مسابقه شرکت نکردم.

    خداییش از جون و دل زحمت کشیدن.اجرشون با سیدالشهدا.

    شهدا امسال مارو با دوستداران خودشون هم آشنا کردن از بچه های با عشق ایلام بگیرید تا کبوترهای

    امام رضا وپیک های آسمانی حرم بی بی فاطمه معصومه(س) لهجه زیبا اصفهان و چالوس و دزفول و کرج

    و آخریش تهران.

    خلاصه خلاصه  خلاصه .... خیلی سفر زیبا که پر از درس و پند بود.

    خدایا ُ بی کران شکر.الحمدالله رب العالمین.

    بنده های خدا این حقیر منتظر دعای پاک شماست.

    به امید دعوت دوباره ی شهیدان خدایی

    یا علی.




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       چهار نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 89/1/21 - 6:20 ع

    سلام
    می‌گفت چه معنی دارد؟!؟
    ایران را کرده‌اید مسجد!
    دانشگاه، مصلی، میدان، کوه، حتی پارک‌های جنگلی؛ هر جا رسیده‌اید چهارتا چهارتا شهید گمنام دفن کرده‌اید!
    ژست مدافعی حقوق شهداء هم می‌گرفت که اصلا این‌کارها نوعی بی‌احترامی به شهداست!
    صدایش را توی گلو می‌انداخت و: جای شهید گلستان شهداست!

    شهید گمنام
    یاد مادر شهیدی می‌افتم که می‌گفت: هربار آمبولانس، یا نه! بیمارستان، یا خاک، حتی آب، دود، گُل و هر چه می‌بینم پسرم چشم‌هایم را تار می‌کند...
    راست می‌گفت، اشک دیگر نام دوم فرزند شهیدش شده بود.
    یا اینکه یاد نوجوانی می‌افتم که دردِدل می‌کرد:
    مادر همیشه تعریف دست کار فنی بابا را می‌کند!
    حسرت می‌خورد که اگر بابا بود شاید دستی به آشپزخانه‌ی قراضه‌ی مادر می‌کشید تا رویمان بشود برای خواستگاران آبجی سمیه میهمانی بگیریم.
    ببینم رفیق!
    نگرانی که یک بار نگاهت به مزار شهیدان بیافتد و کیف گناهت از سر برود؟!؟
    یا نه! فکر می‌کنی حقِ تویی که اوج وطن پرستی‌ات شرکت در فلان نظرسنجی اینترنتی پیرامون تغییر نام خلیج فارس است،
    از حق محمدحسن! نوجوان 16ساله‌ای که در جبهه‌ی میمک گلویش را ترکش خمپاره درید،
    یا نه حتی از مادرش که جنازه‌ی بی‌سر فرزندش را خود شستشو داد، بیشتر است؟

    محمودوند!
    میهمان پانزده شهید گمنام.
    نه اینکه این‌جا میان خانه‌ی راحتی خودمان،
    میهمان آن‌ها نباشیم.
    که تمامیت ایران از آن شهداست…

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       آقا مرتضی
       نوشته شده توسط :حاج محمد در 89/1/21 - 3:11 ع

    ایام شهادت سید شهیدان اهل قلم هست و به همین دلیل اسم (فکه) بیشتر از حد به گوش میخوره . فکه‌ مثل‌ هیچ‌ جا نیست‌! فکه‌ فقط‌ فکه‌ است‌! با قتلگاه‌ و کانالهایش‌، با تپه‌ ماهور و دشت هایش‌. فکه بوی سید مرتضی رو میده .
     سید ، یادت هست روزگاری در مورد دوستانت گفته بودی که بر کرانه ی ازلی وابدی وجود نشسته اند . حالا خودت هم در آن لا زمان و لامکان تاریخ نشسته ای و ماهم خوب در بطن تاریخ غوطه وریم. خوب به روز مرگی افتاده ایم وخوب شما را یادمان رفته...


    آقا مرتضی ، ( کاش با تو بودیم آن زمان که فرشتگان، تو را بر هودج نور می‌گذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو می‌کردند.  گریه ما، نه برای رفتن تو، که برای جا ماندن خویش است. احساس می‌کنم که در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شده‌ایم، چه از پا افتاده‌ایم، ‌چه در راه مانده‌ایم، چه در خود فرو شکسته‌ایم...)(1)

    به زیرِ لب تو چه خواندی که آسمان خم شد
    و از میان زمین مردِ واپسین کم شد

    به زیرِ لب تو چه خواندی که ره نشان دادند
    و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند

    به زیرِ لبِ تو چه خواندی که قفلِ بسته شکست
    و بغضِ مانده‌ی مردانِ دل‌شکسته شکست

    به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
    ز کاروان عقب‌افتاده‌گان کم‌اند، بگو (2)

    آقا مرتضی ، در بزرگی و عظمت تو همین بس که آقا فرموده یاد شما غالباً با ایشان است .
    1-  سید  مهدی شجاعی
    2- رضا امیر خانی



    ... نظر ...

       1   2   3   4      >