سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   فکرهای جامونده !!!
   نوشته شده توسط :اویس در 88/12/25 - 9:25 ص

سلام به هم پلاکی های بلاگی 5 !
امیدوارم دلهامونو جا گذاشته باشیم،‏ نه کفشامونو ...اردو بلاگرها به مناطق جنگی جنوب 5
اومدیم تا قلمگری کنیم از روایت راویان خوب از دسته راهیان نور ... که باشه بَرا بَد !!!
...

" تنها چند ساعت بیش نیست که از مهمونی شهدا دور شدیم، مثل اینکه داره از فیوضاتشون، کم میشه و اولین دلیلش همین شام امشبه که قسمتمان نون و پنیر شد! " اینو یکی از دوستان توی خرم‌آباد موقع شام گفت.
آخه تا اونجا بودیم حتی از غذایمان هم کم نگذاشتند !!! نمی دونم رفته بودم مهمونی خونه خاله یا مهمونی شهدا ...

فقط خیلی خوش گذشت.




  • کلمات کلیدی : اردو، بلاگرها، مناطق جنوب
  • ... نظر ...

       بسم رب الشهدا ، ما هم دیدیم کرب و بلا
       نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/25 - 1:15 ص

    سخت است که بخواهی لحظات ناب را قسمت کنی  وقتی که همه ی آن لحظات ناب ِ ناب باشد

    می خواهم از ابتدایی ترین لحظات بگویم از اینکه چه شد راهی شدم :

    خانواده امسال به هیچ وجه راضی به رفتنم نبودند ،

    می گفتند بس است یکبار ، دوبار تا کی . . . ؟

    چقدر دیگه . . . ؟

    اما نمی دانستند دلی که طعم با تو بودن را چشیده

     یکبار ، دوبار نمی فهمد همیشه می خواهد با تو بودن را . . .

    از ما اصرار و اصرار و از آنان  یک کلمه و لا غیر ، نه ای محکم و بی برو برگشت

    دیگر امیدی نداشتم خسته بودم از این همه نالایقی

    از اینکه امسال ریه هایم هوایت را استشمام نمی کند

    و باز باید این هوای تکراری را به اجبار استشمام کنم

    حدیث نالایقی را از بر بودم ...

    می دانستم حکمآ امسال کاری کرده بودم که لایق حضور نبودم

    اما این عادلانه نبود و باور کن که نیست ...

    روزهایم را به امید دیدن روزهای خاکی ات سپری کرده بودم

    و تو می دانی چشم انتظاری یعنی چه ...!

    می دانستم نذاشتن خانواده و تکرار مکرر این نفی ها همه  بهانه است 

    اگر تو بخواهی می شود که می شود

    گفتم این بار بگذار من تو را غافلگیر کنم

    ثبت نام می کنم و این بار از تو می خواهم و مدام اصرار و اصرار . . .

    توی وبلاگ اردو ثبت نام کردم 29 بهمن الی 3 اسفند  بدون توجه به تاریخ اردو

    تماس گرفتند برای تکمیل مدارک ، شهادت آقا بود مشهد بودم

    دیدی گفتم نمی شود که نمی شود اصرار نکن ، لایق نیستی

    بگذار هوای اینجا امسال عاری از حضورت باشد

    اصرار نکن والسلام...

    می دانم که روی ِ آقا را زمین نمی گذاری بزرگتر از این حرفها بودی و هستی

    سابقه کرم آقا هم که بیش از آن بود که دست رد به سینه ام بزند

    خواستم از آقا و می دانستم که نمی گوید نه اما چگونه و چطورش را ...!

    تهران که رسیدم با خودم گفتم آقا هم که انگار نه که نه

    نشد که نشد ، خبری نبود
    .
    .
    .
    اتفاقی گذرم به وبلاگ اردو خورد شرایط این بارش به من نمی خورد

    وبلاگ بسیار فعال و معروف ، تعداد محدود ، قرعه کشی و ...

    من هم ناامید تر از آن که بخواهم یکبار دگر امتحان کنم

    سعی کردم فراموش کنم و بپذیرم نالایقی ام را ...

    اما مگر می شد هرجا که پا می گذاشتم صحبت از تو بود

    این بار خانواده هم راضی شده بودند

    اما خودت می دانی که آنها بهانه بودند تو بودی که نمی خواستی

    اما می نمی خواستم که نشود ...

    و تو می دانستی که همیشه این لجبازی و یکدندگی جواب خود را گرفته است

    دیوانه وار دل تنگ ت بودم

    و پر از حرف تلنبار شده برایت

    می دانستم که جز او کسی نمی توانست راهی ام کند پس باید تمام تلاشم را می کردم

    بسویشان رفتم تا از دلشان بیرون بیاورم

    پنج غریب بودند که گمنام می خوانندشان و در دل من پرآوازه اما ،

    پسران خلف روح ا... در جوار امامزاده صالح علیه السلام .

    تصمیم داشتم زار بزنم و مکررآ تکرار کنم فعل غلط کردن را .

    می دانستم که دل رحمی ، و طاقت دیدن اشک هایم را نداری

    هنوز در گیر و دار تصمیم هایم بودم که چه بگویم تا دلت به رحم آید که پیامی به دستم رسید

    جنوب نمی آیی...؟




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       دعوت نامه
       نوشته شده توسط :سید یاسر در 88/12/25 - 12:53 ص

    اگه می دونستم با یه قرار کشک بادمجون و قلیون دو سیب، کرور کرور توفیق پیدا میشه تا بعد از مدت ها لاف انقلابی بودن، طلسم جنوب نرفتنم شکسته بشه، زود تر از اینا با امین مجد قرار می ذاشتم... بالاخره شهدا دست همه رو می گیرن و دعوت می کنن...عده ای از مسجد و روضه و گلزار شهدا و اینا...و عده ای هم از پای زبون اصلی های هالیوود و راک و رپ و منقل و الخ*...به هر حال رفتیم...اما نه اون جور که دلم می خواست...اون موقعی که تصمیم گرفتم بیام،‏ خیال می کردم با یه دست لباس ساده می رم و خودمو یه جورایی گم و گور می کنم...اما نمی دونم چی شد که قرار شد معمم بیام... معمم اومدن یعنی...ولش کن...یعنی این قضیه رو کسی جز پرویز پرستویی نمی فهمه...!

     - تو را به کربلا خوانده اند، کربلایی که خون می خواهد...آماده ای؟

     علی علی...
    ---------------------------------
    * البته این موارد ربطی به نویسنده ندارد! 




    ... نظر ...

       در ره منزل لیلی که خطرهاست در او..
       نوشته شده توسط :حاج جمال در 88/12/25 - 12:52 ص

    بسم الله
    تا دقیقه ی بعد از 90م هم داشتم کارهای هفته آینده را انجام میدادم، قطار ساعت 7.5 حرکت از مشهد داشت، فقط 5 دقیقه، یا حتی کمتر از آن مرا از قطار جا انداخت، عرق سردی بر پیشانی و تمام بدنم نشست. دست و پایم کرخت شده بود، آنقدر دوییده بودم و دربست گرفته بودم و این در و آن در زده بودم که هم کارهایم همه انجام شود و به نام شهدا از زیر کارهای ملت شانه خالی نکرده باشم، هم به قطار برسم، اما 5 دقیقه ی آخر.. ، و وای بر این 5 دقیقه ی آخر..
    بعد از نیم ساعتی پیامک دادم به مدیر اردو که "جا موندم از قطار ما رو هم دعا کنید"، و به یکی از دوستان هم پیامک دادم که "بیا منو جمع کن، که هیچ حسی برای برخواستن و برگشتن به خانه ندارم"، و به آن دیگری که در جریان رفتنم بود گفتم "نطلیبدند، قطار رفت."
    ...
    خدا خیرش بده آن یکی که با ماشین آمد مرا جمع کرد (تاحالا 206 اس دی سوار نشده بودم!!) و آن دیگری که از نا کجا آباد آمار قطار مشهد اهواز را برای ساعت 23.45 در آورده بود و بهم گفت.
    ...
    26 ساعت(مع التاخیرات) در قطار بودم تنها بدون هیچ هم‌زبونی، سخت بود. اندیمشک پیاده شدم و تکه‌تکه، پیاده و سواره، ساعت 1 نیمه شب خودم را به دوکوهه رساندم و به زور دژبانی را پیچاندم و آمدم داخل و ساختمان و تنها کیف سبکِ سفرم را گذاشتم و آدم هایی که از حسینیه تخریب بر می گشتند و  دل من که آنحا بود و من که سرباز مسئول ورودی آنجا را هم راضی کردم و بر عکس مسیر مردم دل به تاریکی سپرده بودم و گاه متلکهایی را هم می شنیدم که "تازه بیدار شدی؟ تمام شد! " یا  "ته دیگه‌شو هم خوردیم! " و ... و نیمی از راه را طی کردیم که دست رد به سینه مان زدند، و گفتند نمی شود و برگرد و از غیب موتورسواری پیدا شد و لطفی کرد و ..
    شاید از 2 بامداد هم گذشته بود،
    من تنها ، حسینیه تنها، شاید که نه، حتما، خدا هم تنها، فرصت چند دقیقه ای من بیش از حرفهایم بود..
    گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
    چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ...

    تمت ولله الحمد.



  • کلمات کلیدی : دچار
  • ... نظر ...

       شرط اول قدم را نداشتم
       نوشته شده توسط :مهدیه در 88/12/24 - 7:39 ع

    یکی – دو ماه قبل از سفر خیلی مشتاق بودم که با دوستان انشا نویس (همین بلاگر های خودمان) راهی جنوب شوم . اما یکی دو هفته قبل از اردو دیگر خبری از آن همه ذوق و شوق سفر و هوای جنوب داشتن نبود . تا همان لحظه های اخر هم تردید داشتم . بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم . می گویند اینجور سفرها را باید بطلبند ؛ یعنی تا شهدا نخواهند قسمتتان نمی شود ! نمی دانم درست است یا نه ... بالاخره ما که رفتیم . یحتمل شهدا خیلی دوستمان داشتند !!

    جایتان خالی سفر خوبی بود ، اما سختی زیاد داشت ... یعنی برای منی که اصلا  رفتنم به عشق شهدا نبود ، برای منی که رفتم ، فقط برای اینکه رفته باشم  سخت بود !

    خدا نصیبمان کند کمی معرفت !




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       یک نمک
       نوشته شده توسط :نمک در 88/12/24 - 7:8 ع

    سلام
    دقیقا دوازده ساعت از بازگشت ما می گذره
    بازگشت از اردویی که انگار برگزار شده بود که فقط برگزار شده باشه
    البته اشتباه نشه، این موضوع اصلا از کیفیت اردو کم نکرده بود.
    یعنی کیفیت اردوی راهیان نور اصلا به اومدن و همکاری کردن بچه هایی که ازشون انتظار می رفت باشند نیست
    دست تنهایی مهدی هم چیزی از بی برنامگی های سال های گذشته ی اردو کم نکرد ( البته این رو از بچه های سابقه دار اردو شنیدم)
    با بچه های خوبی آشنا شدم
    زیاد حرف زدیم و گاهی اوقات حرف زیادی هم زدیم
    ایده های خوبی مطرح شد که انشاءالله در صدد هستیم عملیاتیشون کنیم
    من که به شدت راضی هستم از برگزاری اردو
    اگر چه این رضایت به این معنا نیست که مدعی باشم دست پر برگشتم
    خوب اون هم تقصیر بچه های اردو که نیست!
    تقصیر شهداست و یک جایی برای خودشون در این باره خواهم نوشت

    همین! مال هیچکس نیست!



  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

       فلش‏های جامانده ازاردو
       نوشته شده توسط :مدیر اردو در 88/12/24 - 11:55 ص

    از راه نرسیده قصد داشتم بروم و چند روزی استراحت کنم اما نشد. بچه‏های مشهد هنوز مهمان من بودند باید می‏بردمشان دفتر، تا بعد از ظهر مهمان‏مان هستند. آمدم دفتر کار‏های زیادی بود که باید انجام می‏دادم. قرار بود چند تایی « تقریبا به اندازه همه بچه‌ها» فلش به اردو برای هدایای فرهنگی اردو بدهند که قبل از اردو به دستم نرسید لذا تا رسیدم دنبال فلش‏ها را گرفتم. به اینجا و آنجا زنگ زدم که خلاصه مثل همیشه گفتند که فردا تماس بگیرید ان شالله فلش‏ها را به‌تان می‏دهیم.

    البته من هیچ قولی و هیچ حرفی در مورد ارسال فلش‏ها به بچه‏ها نمی‏دهم اما اگر به ما تحویل دادند حتما فلش‏ها را به دوستان می‏دهیم. البته یک شرط دارد حداقل باید چند پستی در وبلاگ گروهی بنویسند. خلاصه اینکه، هر کسی در وبلاگ اردوی پنج پست گذاشت شامل این فلش و هدیه می‏شود البته به احتمال قوی اگر بتوانم عکس‏های اردو را هم برای آن‏هایی که فلش شامل حال‏شان می‏شود بفرستم. یک دی وی دی از عکس‏ها اردو.

    خلاصه اینکه الان ساعت یازده و نیم است و من تازه به دنبال پول‏هایی هستم که به ما قول دادند و هنوز پرداخت نکرده اند. الان اردو تمام شده و تمام هزینه‏های اردو برایم رو شده که باید این هزینه‏ها را از جایی تامین کنم. مثال برجسته‏اش اتوبوس است. که تا چند روز دیگر باید چند میلیون تومان ناقابل به آقایان راننده تحویل بدهم.

    به نظر خود من اردوی کاستی‏های زیادی داشت و آن هم به این بر می‏گشت که من واقعا دست تنها بودم نه اینکه دوستان کمک نکردند، نه کمک کردند اما خب برخی از کمک‏ها از دست دوستان بر نمی‏آمد چون تجربه نداشتند و این کاره نبودند و البته برخی دیگر که یک مقدار از کار‏ها را به آن‏ها سپرده بودم انجام ندادند و یا اینکه یادشان رفت و هزار و یک بهانه دیگر.

    حرف آخر اینکه پیش به سوی گرفتن فلش با نوشتن فقط پنج پست.

    و دیگر اینکه جشنواره وبلاگ نویسی راهیان نور را هم یادتان نرود. آنجا هم مسابقه هست و جایزه می‏دهند.

    اردوی از بلاگ تا پلاک




    ... نظر ...

       سرآغاز
       نوشته شده توسط :مدیر اردو در 88/12/24 - 8:0 ص

    اینجا وبلاگ گروهی اردوی از بلاگ تا پلاک 5 است. مخصوص دوستان وبلاگ نویسی که در اردوی از بلاگ تا پلاک5 سال 88 شرکت کردند. به ما ایمیل بزنید تا برایتان یوزر پسورد بفرستیم تا شما هم جزئی از نویسندگان این وبلاگ باشید. منتظر ایمیلتان هستیم.


  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...

    <      1   2   3   4