سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   یک شب،شرهانی(4)
   نوشته شده توسط :ارجمندی در 89/2/2 - 11:17 ع


بچه ها روی کمر آن دو نفر پا می گذاشتند و می پریدند انطرف! من نگذاشتم! نتوانستم بگذارم...
با تمام توان پریدم روی جاده
بچه ها چفیه و شال خود را به هم گره زده بودند و داخل ستون پا جا پای هم میرفتند .....
به اتوبوس جلویی رسیدیم اول فکر کردم که همه چیز تمام شده بعد فهمیدم پل جلویی را آب ویران کرده و تازه اول ماجراست
اشمیز ارتش هنوز به دهلران نرسیده پس بگذار باقی ماجرا را برایت شرح دهم...
هلال
احمر به کمک نیامده....یا شاید هم رسیده بود ولی میان آن آب کاری نمی
توانست بکند...خوشبختانه فرماندار را خبر کرده بودند ، این را از آمدن
ماشین های ارتش از سمت مرز برای کمک مان فهمیدم...ولی مدت زیادی میان آب
بودیم و کسی بدادمان نرسید بچه ها هم که دست ما را در دیوانگی بسته اند
مشغول شعر خوانی و الپرگه! (الف با فتحه)هستند....فکر نکن مثلا خدای نکرده شعر مذهبی
میخوانند نه!

یه توپ دارم قلقلیه ...سرخ و سفید و آبیه..... و با هم کف میزدن
من هم با این شلواری که لنگهایش را تا پس گردنم بالا آورده ام دست به کمر گذاشته ام و دارم کر کر بهشان میخندم....
هادی هم دارد ادای یکی از فاتحه خوانهای ایلام را در می اورد و محمد فیلمش میکند...دیدن اینها روزی شیرینترین خاطرات خواهد بود.
داشتم میگفتم که ماشینهای ارتش آمدند و دسته دسته ما را سوار میکردند و کنار دژبانی پیاده می کردند
ساعت
نزدیک 12.5 باید باشد... بعضی رفقا کاپشن خود را میدهند به انهایی که
سردشان است ... یکی از تازه واردها گفت: ادای مرحوم فردین رو در نیارین
لطفا"!

 من هم عین منگها نگاهش میکنم....ها ای که گفتی کی بید!؟
یک شب،شرهانی(1)
یک شب شرهانی (2)
یک شب شرهانی (3)

*دوستان یه سوال فنی،کسی نمیدونه پست اولی که من زدم چرا نمیاد و حذف شده؟!!!!



  • کلمات کلیدی : شرهانی
  • ... نظر ...

       یک شب ، شرهانی (2)
       نوشته شده توسط :ارجمندی در 88/12/27 - 10:38 ع

    اتوبوس منحرف شد..... یا زهرا(س)....داریم چپ می شویم!...ولی نه!... خدا را شکر چپ نشدیم.... راننده دنده عقب گرفت ...در دلم گفتم برو لعنتی!
    ولی میان این آب و گل اتوبوس فقط بیشتر سر می خورد....
    گیر افتادیم....من که هنوز باورم نمی شود....شوخیم گرفته با عمار....
    این ته اتوبوس نشسته ام تا ببینم کی آب پایین می رود تا اتو بوس راهش را پیدا کند که برگردیم ...خوب شام نخورده بودم گرسنه ام بود دیگر
    شوخیم گرفته بود با عمار که صدای آقا اصغر بلند شد که جواد زنگ بزن هلال احمری جایی آب دارد بالا می آید...
    زنگ میزند و با عصبانیت هرچه از دهنش در می آید می گوید...
    چند دقیقه همینطور می گذرد تا دو باره جواد زنگ میزند به فرماندار...گوشیش را بر نمیدارد!
    حالا دیگر اتوبوس را خاموش کرده اند و چراغها را هم همینطور، چون با روشن بودن ماشین ممکن است آب یک بلای دیگری دست ما و ماشین بدهد
    آب دارد بالا می آیدو یکی از بچه ها که این اولین اردویش با بچه مذهبی ها ست حالا دارد گریه می کند...شایددوست نداشت بمیرد!؟
    جواد میگوید بیکار نایستید صلواتی، ذکری، نذری...من هنوز باورم نشده که ما بمیریم!
    حسن به آب نگاه میکند وبا لبخند از آن آیه ای میگوید که کفار وقتی میان دریا گیر می افتندو هیچ دادرسی را برای خود نمی یابند، خدا را با اخلاص صدا میزنند و وقتی به ساحل برسند همه چیز فراموششان می شود...حسن میگوید دوست دارد بمیرد
    چشمم که به آب می افتد و میبینم تا 50 60 سانتی شیشه ها بالا آمده کم کم دارد باورم میشود ...خیره خیره دارم به این دریایی که در مدت چند ساعت بوجود آمده نگاه میکنم و مات میمانم، شده ایم عین یک جزیره.....دارم تجسم میکنم لحظه ی غرق شدنم را .....یک جوری شده ام....حواس درونیم انگار کمی بیدار تر شده اند.
    یعنی الان آخر کار است!؟
    وقتی فکر میکنم که احتمالا" پیش خدا شهید حساب شویم قلبم شاد میشود....اما عذاب وجدانی که از گناهانم دارم راحتم نمی گذارد و ان حرف حضرت آقا موقعی که لحظات کما بودن خودشان را توصیف میکردند :احساس میکنی که دستت خالی است و هیچ خیری انجام نداده ای
    هنوز نگاهم به آب است و امام زمان (عج) را در دلم صدا میزنم....و با امام حسین و کربلا خدا حافظی میکنم
    ما نوکر خوبی برایتان نبودیم!
    زمزمه ای بلند شد، عمار شروع کرد به عاشورا خواندن چه سوزی دارد صدایش....

    ادامه دارد
    --------------------------------------
    یک شب ، شرهانی (1)



  • کلمات کلیدی : شرهانی
  • ... نظر ...