سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   بعضی وقتها !
   نوشته شده توسط :مخ تش در 89/2/2 - 7:23 ع




یه کمی بگی نگی مخالف بودم با این که آدما میان تو مناطق و های های گریه میکنن‌!
حالا آدمهایی که اون دورانُ دیدن هیچ ، مادر و همسر و فرزند شهدا هم هیچ !
روی صحبتم با آدمهای عادی هم سن و سال مثه خودم بود که فقط از اون جاها شنیدن ...
به خودم میگفتم گریه برای چیه ؟!
 اگه خیلی مردی راهشون ُ ببین ...
ببین چی میخواستن ! ببین چی میگفتن ! ببین چی کار میکردن !

اما این بار آخر ؛
چادرم گرفت به یکی از این سیم ها و حسابی پاره شد !
جوری که وقتی تو اتوبوس دوختمش و سرم کردم دوستم خندید ! گفت این خیلی ضایع پیداست ! عوضش کن !!
اون موقع خیلی عصبانی بودم !! چون چادر یدک همراهم نبود و باید امانت میگرفتم  ...
اما امروز وقتی بعد از چند وقت به جای دوخته شده ی  روی چادرم نگاه کردم ناخودآگاه گریم گرفت !!
خجالت کشیدم از عصبانیته اون موقع و حرفی که مدت ها به خاطر گریه ی آدما از تو ذهنم گذشته بود !
از این که مثه آدمهای دیگه تو فکر بدن هایی نبودم که روی این سیمها افتادن ...
بدن هایی که یدک نداشتن و نمیشد به امانت گرفتشون !
به خاطر من ! به خاطر حفظ چادر من ...







  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...