سفارش تبلیغ
صبا ویژن


   بسم رب الشهدا ، ما هم دیدیم کرب و بلا
   نوشته شده توسط :تسنیم در 88/12/25 - 1:15 ص

سخت است که بخواهی لحظات ناب را قسمت کنی  وقتی که همه ی آن لحظات ناب ِ ناب باشد

می خواهم از ابتدایی ترین لحظات بگویم از اینکه چه شد راهی شدم :

خانواده امسال به هیچ وجه راضی به رفتنم نبودند ،

می گفتند بس است یکبار ، دوبار تا کی . . . ؟

چقدر دیگه . . . ؟

اما نمی دانستند دلی که طعم با تو بودن را چشیده

 یکبار ، دوبار نمی فهمد همیشه می خواهد با تو بودن را . . .

از ما اصرار و اصرار و از آنان  یک کلمه و لا غیر ، نه ای محکم و بی برو برگشت

دیگر امیدی نداشتم خسته بودم از این همه نالایقی

از اینکه امسال ریه هایم هوایت را استشمام نمی کند

و باز باید این هوای تکراری را به اجبار استشمام کنم

حدیث نالایقی را از بر بودم ...

می دانستم حکمآ امسال کاری کرده بودم که لایق حضور نبودم

اما این عادلانه نبود و باور کن که نیست ...

روزهایم را به امید دیدن روزهای خاکی ات سپری کرده بودم

و تو می دانی چشم انتظاری یعنی چه ...!

می دانستم نذاشتن خانواده و تکرار مکرر این نفی ها همه  بهانه است 

اگر تو بخواهی می شود که می شود

گفتم این بار بگذار من تو را غافلگیر کنم

ثبت نام می کنم و این بار از تو می خواهم و مدام اصرار و اصرار . . .

توی وبلاگ اردو ثبت نام کردم 29 بهمن الی 3 اسفند  بدون توجه به تاریخ اردو

تماس گرفتند برای تکمیل مدارک ، شهادت آقا بود مشهد بودم

دیدی گفتم نمی شود که نمی شود اصرار نکن ، لایق نیستی

بگذار هوای اینجا امسال عاری از حضورت باشد

اصرار نکن والسلام...

می دانم که روی ِ آقا را زمین نمی گذاری بزرگتر از این حرفها بودی و هستی

سابقه کرم آقا هم که بیش از آن بود که دست رد به سینه ام بزند

خواستم از آقا و می دانستم که نمی گوید نه اما چگونه و چطورش را ...!

تهران که رسیدم با خودم گفتم آقا هم که انگار نه که نه

نشد که نشد ، خبری نبود
.
.
.
اتفاقی گذرم به وبلاگ اردو خورد شرایط این بارش به من نمی خورد

وبلاگ بسیار فعال و معروف ، تعداد محدود ، قرعه کشی و ...

من هم ناامید تر از آن که بخواهم یکبار دگر امتحان کنم

سعی کردم فراموش کنم و بپذیرم نالایقی ام را ...

اما مگر می شد هرجا که پا می گذاشتم صحبت از تو بود

این بار خانواده هم راضی شده بودند

اما خودت می دانی که آنها بهانه بودند تو بودی که نمی خواستی

اما می نمی خواستم که نشود ...

و تو می دانستی که همیشه این لجبازی و یکدندگی جواب خود را گرفته است

دیوانه وار دل تنگ ت بودم

و پر از حرف تلنبار شده برایت

می دانستم که جز او کسی نمی توانست راهی ام کند پس باید تمام تلاشم را می کردم

بسویشان رفتم تا از دلشان بیرون بیاورم

پنج غریب بودند که گمنام می خوانندشان و در دل من پرآوازه اما ،

پسران خلف روح ا... در جوار امامزاده صالح علیه السلام .

تصمیم داشتم زار بزنم و مکررآ تکرار کنم فعل غلط کردن را .

می دانستم که دل رحمی ، و طاقت دیدن اشک هایم را نداری

هنوز در گیر و دار تصمیم هایم بودم که چه بگویم تا دلت به رحم آید که پیامی به دستم رسید

جنوب نمی آیی...؟




  • کلمات کلیدی :
  • ... نظر ...